🌹🌹🌹🌹🌹
مرحوم ابوترابی رحمه الله، نماینده ولی فقیه در امور آزادگان، خاطره ای از دوران اسارتش نقل میکند که حاوی عنایتی از امام زمان علیه السلام است: اواخر سال ۱۳۶۰ در پادگان «العنبر» عراق مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بودیم که حدود ۲۸ نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند. معمولاً کسانی را که تازه به اردوگاه میآوردند، بیش تر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار میدادند تا به قول خودشان زهر چشم بگیرند. بعد از نماز به دوستان گفتم: باید به تازه واردها روحیه بدهیم و با صدای بلند، سرود (ای ایران) را بخوانیم تا فکر نکنند این جا قتلگاه است و متوجّه بشوند که یک عدّه از هموطنانشان مثل آنها اسیر هستند. در عین حال، میدانستیم که اگر امشب این سرود را بخوانیم، کتکش را فردا خواهیم خورد. بعد از مشورت با برادران، سرود را دسته جمعی و با صدای بلند خواندیم. روز بعد، افسر بعثی که خیلی آدم پستی بود، آمد و حسابی کتکمان زد بین اسیرانی که تازه آورده بودند، جوانی بود به نام علی اکبر که ۱۹ سال داشت و ۷۰ تا ۸۰ کیلو وزنش بود؛ سرحال بود و قوی. طولی نکشید که علی اکبر با آن سلامت جسمی اش مریض شد و بعد از یک سال، وزنش به زیر ۲۸ کیلو رسید؛ خیلی ضعیف و لاغر شده بود. از طرفی دل درد شدیدی هم گرفته بود. وقتی دل دردش شروع میشد، دست و پا میزد و سرش را به در و دیوار میکوبید. دست و پایش را میگرفتیم تا خودش را مجروح نکند
🍀🍀🍀🍀🍀
اربعین امام حسین علیه السلام، سال ۶۰ یا ۶۱ بود که ما در اردوگاه موصل بودیم. پنج روزی به اربعین مانده بود پیشنهاد کردیم که اگر برادرها تمایل داشته باشند، دهه آخر صفر را که ایّام مصیبت و پر محنتی برای اهل بیت امام حسین علیه السلام است، روزه بگیریم. مشروط بر این که آنهایی که مریضند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند. در هر آسایشگاهی با دو نفر صحبت کردیم. بنا شد که وقتی بچهها شب به آسایشگاه میروند، هرکدام با عدّه ای از برادران مشورت کنند تا ببینیم دهه آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟ فردای آن روز فهمیدم که همه بچهها استقبال کردند و حاضرند تمام ده روز را روزه بگیرند. باز هم تأکید کردم: آنهایی که مریض هستند یا چشمشان ضعیف است، اصلاً و ابدا روزه نگیرند! شب اربعین رسید و همه برادرها که جمعا ۱۴۰۰ نفر میشدند، بدون سحری روزه گرفتند. اردوگاه حالت معنوی خاصی گرفته بود؛ آن هم روز اربعین امام حسین علیه السلام. حدود ساعت ۱۰ صبح بود که خبر دادند علی اکبر دل درد شدیدی گرفته و دارد به خودش میپیچد. وارد سلولی که مخصوص بیمارها بود، شدم. علی اکبر با آن ضعف جسمانی و صورت رنگ پریده اش به قدری وضعیتش بد بود که از درد میخواست سرش را به در و دیوار بکوبد. او را محکم گرفتیم تا آسیبی به خودش نرساند. آن روز دل درد علی اکبر نسبت به روزهای دیگر بیش تر شده بود؛ طوری که مأمورین بعثی وقتی او را به آن حال دیدند، او را به بیمارستان بردند. بیش تر از دو ساعت بود که فریاد میزد، از حال میرفت و دوباره فریاد میکشید. همه ما از این که بالاخره مأمورین آمدند و او را به بیمارستان بردند، خوشحال شدیم. حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که درِ اردوگاه را باز کردند و صدای زمین خوردن چیزی همه را متوجه خود کرد. با کمال بی رحمی، پستی و رذالت، جسدی را مثل یک مرده یا چوب خشک روی زمین سیمانی پرت کردند و رفتند؛ طوری که اصلاً فکر نمیکردیم علی اکبر باشد. با عجله نزدیک در آسایشگاه رفتیم و علی اکبر را دیدیم که افتاده و تکان نمیخورد. همه دور او جمع شدیم و بی اختیار شروع به گریه کردیم. دو نفر علی اکبر را برداشتند. یکی سر او را روی شانه اش گذاشت، دیگری هم پاهایش را توی دست گرفت و من هم زیر کمرش را گرفتم. علی اکبر آن قدر ضعیف و نحیف شده بود که وقتی سر و پاهایش را بر میداشتند، کمرش خم میشد. او را از انتهای اردوگاه وارد سلول کردیم. دیدن این صحنه اشک و ناله بچهها را در آورده بود و اردوگاه مملوّ از غم و اندوه شده بود. علی اکبر را توی همان سلولی که باید بستری میشد، بردیم. ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود که همه باید داخل سلولهای شان میرفتند؛ آن ساعت، آمار میگرفتند و همه باید داخل سلول مان میرفتیم و درِ سلول را قفل میکردیم. طبق معمول آمار گرفتند و همه داخل سلولها رفتیم، ولی چه رفتنی؟
🍀🍀🍀🍀🍀
همه اشکها جاری بود و همه با حالت عجیبی که اردوگاه را فرا گرفته بود برای علی اکبر دعا میکردیم. داخل آسایشگاه شماره سه بودیم. آسایشگاهها طرفهای شرق و غرب اردوگاه بودند و فاصله بین هرکدام، صد متر میشد. داخل آسایشگاه شماره پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح، اتّفاق مهمّی افتاد.
یکی از برادرها به اسم محمّد، قبل از اذان صبح از خواب بیدار میشود و پیرمرد هم سلولش را بیدار
میکند و میگوید: آقا امام زمان علیه السلام علی اکبر را شفا داد! پیرمرد نگاهی به محمّد میکند و میگوید: محمّد! خواب میبینی؟ تو این طرف اردوگاهی و علی اکبر طرف غرب؛ حتی با چشم هم همدیگر را نمیبینید، چه رسد که صدای یکدیگر را بشنوید! تو از کجا میگویی که امام زمان علیه السلام علی اکبر را شفا داد؟ محمّد میگوید: خودتان خواهید دید. صبح، درهای آسایشگاه که باز میشد، همه باید به خط مینشستند و مأموران بعثی آمار میگرفتند. آمار که تمام میشد، بچهها متفرق میشدند. آن روز صبح دیدم به محض این که آمار تمام شد،
🍀🍀🍀🍀🍀
سیل جمعیت به طرف سلول علی اکبر هجوم بردند و فریاد زدند: «آقا امام زمان علیه السلام علی اکبر را شفا داده است». ما نیز با شنیدن این خبر، مثل بقیه، به سمت همان سلول رفتیم. بله! چهره علی اکبر عوض شده بود؛ زردی صورتش از بین رفته و خیلی شاداب، بشاش و سرحال شده بود و داشت میخندد.
🌹🌹🌹🌹🌹
برادرها وقتی وارد سلول میشدند، در و دیوار سلول را میبوسیدند و همین که به علی اکبر میرسیدند سر تا پایش را بوسه میزدند و بعد خارج میشدند. در طول ده سال اسارتمان، مأمورین بعثی اصلاً اجازه تجمع نمیدادند و میگفتند که اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است، امّا آن روز مأمورین بعثی هم میآمدند و این صحنه را میدیدند. آن قدر آن صحنه برای شان جالب بود که حتّی مانع تجمع بچهها نمیشدند. صف طویلی از تعداد حدود ۱۴۰۰ نفر درست شده بود که میخواستند علی اکبر را زیارت کنند. وقتی رفتم او را زیارت کردم، گفتم: علی اکبر! چی شد؟
🍀🍀🍀🍀🍀
گفت: دیشب آقا امام زمان علیه السلام عنایتی فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم. از سلول بیرون آمدم؛ سراغ محمّد که خواب دیده بود، رفتم و جریان را از او پرسیدم. گفت: من از سن ۱۸ - ۱۹ سالگی، هر شب، قبل از خواب، دو رکعت نماز امام زمان علیه السلام را با صد مرتبه «إیّاک نعبدُ و إیّاکَ نسْتَعین» میخوانم و میخوابم. قبلاً بعد از تمام شدن نماز، فقط یک دعا میکردم که آن هم برای فرج آقا امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه الشریف» بود؛ فقط همین دعا. چون میدانم که با فرج آقا، یقینا هرچه از خیر و خوبی و صلاح و سعادت و عاقبت به خیری که برای دنیا و آخرت خودمان میخواهیم، حاصل میشود. مقیّد بودم که بعد از نماز برای هیچ امری غیر از فرج حضرت دعا نکنم؛ حتّی در زمان اسارت برای پیروزی رزمندگان و نجات از این وضع هم دعا نکردهام تا این که دیشب، وقتی علی اکبر را به آن حال دیدم، بعد از نماز شفای او را از آقا خواستم
🌹🌹🌹🌹🌹
قبل از اذان صبح خواب دیدم که در فضای سبز و خرّمی ایستادهام و به قلبم الهام شد که وجود مقدّس آقا امام زمان علیه السلام از این منطقه عبور خواهند نمود. به این طرف و آن طرف نگاه میکردم. ماشینی از راه رسید. جلو رفتم و دیدم که سیّدی داخل ماشین نشسته است. سؤال کردم که شما از وجود مقدّس آقا خبری دارید؟ فرمودند: مگر نمیبینی نوری در میان اردوگاه اسرا ساطع است؟ دیدم که از سلول علی اکبر نوری به صورت یک ستون که به آسمان پرتو افشانی میکند، ساطع است و تمام منطقه را روشن کرده است. لذا یقین کردم که امام زمان علیه السلام علی اکبر را مورد عنایت و لطف قرار داده و شفایش داده است. وقتی از خواب بیدار شدم، بشارت شفا گرفتن علی اکبر را دادم. برگشتم به سلول علی اکبر و جریان را سؤال کردم
🌹🌹🌹🌹🌹
علی اکبر گفت
در عالم خواب، حضرت را زیارت کردم و شفای خود را از ایشان خواستم. حضرت هم فرمودند: «انشاء اللّه شفا پیدا خواهی کرد! » بعد از این اتّفاق همه برادران با همان حالت معنویِ روزه دار، بی اختیار گریه میکردند و به وجود مقدّس آقا امام زمان علیه السلام متوسّل شدند.
🍀🍀🍀🍀🍀
یادم میآید که همان روز گروهی از طرف صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. هر دو ماه یک بار هیأتی از طرف صلیب سرخ جهانی به اردوگاه میآمد و نامه میآورد و نامههای ما را که برای خانواده هایمان مینوشتیم، میبرد. تعدادی از دکترهای صلیب سرخ هم آمده بودند و اعلام کردند که آمده ایم تا بیماران صعب العلاج را معاینه کنیم. چون قرار است آنها را با مریضهای عراقی در ایران معاوضه کنیم. آن روز صلیب سرخ هرچه از بچهها میخواست تا آنهایی که پرونده پزشکی دارند به ایشان مراجعه کنند، هیچ کس اقدام نمیکرد. جوّ معنوی خاصّی بر اردوگاه حاکم بود و همه با آن حال، متوسل به آقا امام زمان علیه السلام بودند؛ به قدری حالت معنوی در اردوگاه شدّت پیدا کرده بود که احساس خطر کردم و به آنهایی که مریض بودند، گفتم: باید بروند! بچهها آمدند و گفتند: یکی از عزیزان که چشم هایش ضعیف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب کردم. وقتی به آن جا رفتم، دیدم که او را برای معاینه برده اند، ولی چشم هایش را باز نمیکند! گفتم: چطور شد؟ گفت: چشمانم نمیبیند؛ و گریه کرد. متوجّه شدم که میگوید چشم هایم ضعیف است و تا آقا امام زمان علیه السلام مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمیکنم! یک چنین حالتی بر اردوگاه حاکم شده بود. احساس خطر کردم و گفتم: همه بچهها باید روزه هایشان را بشکنند! هرچه گفتند که الآن نزدیک غروب است و اجازه بدهید تا روزه امروز را تمام کنیم، گفتم: شرایط، شرایطی نیست که ما بخواهیم این روزه را ادامه بدهیم
🌹🌹🌹🌹🌹
. آری! حالت معنوی بچهها طوری شده بود که اگر میخواستند با آن حالت داخل آسایشگاه باشند، عدّه ای از نظر روحی آسیب میدیدند. الحمد للّه علی اکبر شفا پیدا کرد. آن جوّ معنوی هم به قدری شدّت پیدا کرده بود که تا آخر اسارت جرأت نکردیم بگوییم که روزه مستحبی بگیرند. [۱]
🍀🍀🍀🍀🍀
ما گرفتار سر زلف تو هستیم ای دوست
رشته مهر ز اغیار گسستیم ای دوست
برگرفتیم دل از غیر تو جانا! امّا دل
بر آن عشق گرانبار تو بستیم ای دوست
تا اسیر غم جانسوز تو گشتیم همه
از غم عالم هستی همه رستیم ای دوست
جلوه کن جلوه، ای دلبر یکتا! که دگر
شیشه صبر و تحمّل بشکستیم ای دوست [۲]
🌹🌹🌹🌹🌹
[۱]: - دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران، شماره ۲۳۴، مورخه ۱۱/۳/۷۸.
[۲]: - به عشق مهدی، ص ۱۱۰
کرامات حضرت مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) - انتشارات جمکران
🍀🍀🍀🍀🍀
اللهم عجل لولیک الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
این سایت گردهمایی عاشقان امام مهدی ع، حجت بن الحسن عسکری ع، امام حی همان امام فراموش شده از یادهاست. باشد تا جمعی گرد هم آییم و یاد آن امام رفته از یادها را زنده کنیم. اللهم عجل لولیک الفرج
فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.