menusearch
toloekhorshid.ir

از خلیفه چیزی قبول نکن!-طلوع خورشید

جستجو
دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۴ | ۰۲:۱۳:۴۱
۱۴۰۲/۱۱/۶ جمعه
(1)
(0)
از خلیفه چیزی قبول نکن!-طلوع خورشید
از خلیفه چیزی قبول نکن!-طلوع خورشید

داستان از معجزات امام مهدی

 


🌹🌹🌹🌹🌹

در حله مردی بود به نام_اسماعیل بن حسن هرقلی_او از قریه ای بود از توابع حلّه که آن را هرقل گویند من خود او را ندیدم بلکه جماعتی از برادران دینی من آن واقعه را به من خبر دادند و نیز پسر او شمس الدین برای ما نقل کرد که پدرم گفت در ایام جوانی در ران چپ من دملی
به مقدار یک مشت دست نمایان گردید و در فصل بهار میترکید و از آن چرک و خون بیرون میآمد و درد آن مرا از بسیاری کارها مانع میگردید و آلودگی آن زحمت میداد. روزی از هرقل به حله به خانه سید سعید رضی الدین علی بن طاووس رفته، از درد خود به او شکایت کردم
پزشکان حله را احضار فرموده، آن موضع را به ایشان نشان دادم چون دمل را دیدند، همگی گفتند : این جراحت بالای رگ اکحل واقع گشته معالجه آن خطرناک است؛ زیرا بدون قطع علاج نشود و در معالجه آن ترس از بریده شدن شاهرگ و ترس از هلاکت است. وقتی سید سعید
این سخن را بشنید :فرمود: من این زمان اراده بغداد دارم و در آنجا پزشکان حاذق بسیارند، شاید آنها بتوانند درمان کنند صلاح آن است که با من به بغداد ،آیی شاید از این بلا رهایی یابی
پس به حکم ضرورت با ایشان به بغداد رفتم بعد
از ورود همه دکترها را احضار فرمود و ایشان همگی چنان گفتند که از پزشکان حله شنیدیم. به این جهت مأیوس و دلتنگ گشتم و در خصوص
نماز و تطهیر و جراحت و خون در سختی بودم
سید سعید فرمود: خداوند در امر نماز به تو اجازه داده و با همین لباس آلوده نماز تو صحیح
است. خود را به زحمت مینداز و از جان خود مراقبت کن خدا و رسول از ضرر رساندن به نفس منع فرموده اند. چون حال خودم را به این گونه دیدم و از معالجه هم مأیوس گردیدم با خود گفتم من از حلّه تابغداد آمده ام و امر هم به اینجا کشیده

🍀🍀🍀🍀🍀

خوب است به «سامره» هم مشرف شوم و زیارت بکنم. در این مورد با سید هم مشورت کردم و او هم تصدیق و تحسین .نمود .بنابراین وسایل خود را به او سپرده با وسائل ضروری و مخارج روانه سر من رای شدم و پس از ورود به زیارت قبر عسکريين عليهماالسلام مشرف شدم و از سرداب مطهر پایین رفتم و بسیار به خدا و امام زمان علیه السلام استغاثه کردم و شب را در سرداب .ماندم بعد از آن به منزل برگشتم و تا روز
پنجشنبه در آنجا بودم. چون روز پنجشنبه شد به سوی دجله رفتم جامه و بدن خود را شستم و غسل کردم و لباس پاک و طاهر پوشیدم و ظرفی را که با خود داشتم آب کردم و از شط بالا آمده، روانه شهر شدم. ناگاه دیدم از دروازه قلعه چهار سوار بیرون آمدند در آن وقت گروهی از اشراف و بزرگان عرب در حوالی شهر بودند که گله داشتند، گمان کردم سوارها ازایشان.اند چون نزدیک ایشان رسیدم دو جوان میان ایشان دیدم که یکی از آنها غلامی بود نوخط و رعنا یکی از آن سوارها شیخی بود نقابدار و نیزه در دست داشت. دیگری از ایشان سواری بود فرجی رنگینی بالای شمشیر خود پوشیده بود و تحت الحنک داشت. آن شیخ صاحب نیزه در طرف راست راه ایستاد و کعب نیزه خود را به زمین گذاشت و آن دو جوان نیز در طرف چپ راه ایستادند و باقی ماند صاحب فرجی میان راه روبه روی من همگی بر من سلام کردند. جواب ایشان را دادم فرجی به سوی من نگریست

🌹🌹🌹🌹🌹


و فرمود: تو فردا اراده داری که به سوی اهل خود بروی؟ گفتم آری گفت: نزدیک بیا تا آن چیزی که تو را به درد میآورد .ببینم من ناخوش داشتم که او به بدنم دست بزند به گمان اینکه از اعراب بیاباناند و از نجاسات اجتنابی ندارند و من هم تازه از آب بیرون آمده ام و بدنم رطوبت دارد. لکن با این حال نزدیک رفتم و دستم را گرفت و مرا به سوی خود کشید بعد از آن دست خود را از طرف راستم تا جراحت .کشید چون به جراحت رسید به نوعی آن را فشرده که به درد آمد. بعد از آن روی زین اسب مانند اول نشست. سپس آن پیرمرد به من گفت: ای اسماعیل! رستگار شدی من از آنکه نام مرا دانست تعجب کردم و در جواب :گفتم ما و شما هر دو رستگار
شدیم ان شاءالله

🍀🍀🍀🍀🍀


پس گفت: این شخص امام علیه السلام است چون این شنیدم بی تابانه به سوی او دویدم و پایش را در رکاب بوسیدم امام اسب خود را براند و من در رکابش دویدم. فرمود برگرد گفتم هرگز از شما جدا نمیشوم. :فرمود مصلحت در این است که برگردی :گفتم از شما جدا نمیشوم. آن شیخ پیر فرمود: اسماعیل حیا نمی‌کنی؟ امام دو بار میفرماید که برگرد و مخالفت میکنی به ناچار ایستادم و او چند گام برفت.بعد از آن به سوی من نگریست و فرمود: چون به بغداد رسیدی ابوجعفر (خلیفه مستنصر تو را خواهد طلبید. اگر چیزی به تو داد آن را قبول نکن و به فرزند ما علی بن طاوس» بگو که مکتوبی به «علی بن عوض» بنویسد و من هم به او میگویم که هرچه میخواهی به تو بدهد، سپس با یاران خود برفت و من هم ایستاده بودم و به ایشان نگاه میکردم تا آنکه دور شدند.

 

🌹🌹🌹🌹🌹

از جدایی آن حضرت تأسف خوردم و بر زمین نشستم. بعد از آن به مشهد عسکریین رفتم
خدام بالای سرم جمع شدند
و :گفتند چه روی داده؟ کسی تو
را آزرده؟ گفتم نه بگویید آن سوارها که نزد شما بودند آنها را شناختید؟ گفتند: از بزرگان عرب و صاحبان گوسفند بودند

🍀🍀🍀🍀🍀

گفتم چنین نیست بلکه امام علیه السلام بود گفتند: کدامیک؟ آن شیخ یا آنکه صاحب فُرجیه بود؟:گفتم صاحب فُرجیه
گفتند: آن جراحت را به او نشان دادی؟ گفتم او خون آن را به دست گرفت و بفشرد به طوری که به درد آورد. پس پای خود را زیر لباس بیرون کردم که آن را ببینم چگونه است اثری از جراحت ندیدم. از بس شگفت زده بودم شک کردم که آن جراحت در کدام پایم شده بود. پای دیگر را نیز بیرون آوردم؛ اما در آن پا هم از جراحت اثری ندیدم

🌹🌹🌹🌹🌹

چون این بدیدند آواز برآوردند و از اطراف بر سر من دویدند و پیراهن مرا پاره کردند و برای تبرک ربودند خدام مرا از دست ایشان ،کشیده داخل خزانه بردند و از آسیب ازدحام حفظ کردند ناظر امورات مشهد شریف اطلاع یافت و داخل خانه شد و از نامم و از روز خروج از بغداد پرسید گفتم در اول این هفته پس شب را به سر برده صبح به سوی بغدادبیرون رفتم. مردم برای مشایعت همراهم از مشهد آمدند تا آنکه از مشهد دور شدم، برگشتند.من هم روانه شدم تا آنکه به پل قدیم بغدادرسیدم مردمی را دیدم که از نام و نسب
وارد شوندگان میپرسند چون مرا دیدند از نام و
نسبم پرسیدند و جواب شنیدند

🍀🍀🍀🍀🍀

بر سرم ریختند لباسهایم را پاره پاره و بی حال و خسته ام کردند. ناظری که مباشر امر در نهر بود در این باب به بغداد نوشت و مرا به بغداد بردند. دیگر بار مردم بغداد بر سرم ریختند و لباسم را بردند و نزدیک که از ازدحام مردم هلاک گردم وزیر خلیفه که از اهل قم بود علی بن طاووس» را احضار نمود که درستی این واقعه را از او پرس و جو نماید چون به یکی از روستاهای آنجا رسیدیم با على بن طاووس برخورد کردیم و یارانش مردم را از سر من متفرق کردند. سپس واقعه را از من پرسید چون مطلع گردید پیاده شد و موضع جراحت را مشاهده کرد و اثری از آن ندید ناگهان مدهوش شد. بعد از آن به خود آمد و گریه کنان دستم را بگرفت و نزد وزیر برد و :گفت این برادر من و دوست ترین خلایق است
دینار برای او آوردند :گفت اینها را بگیر و صرف نفقه خود کن

🌹🌹🌹🌹🌹

گفتم جرئت ندارم حتی دیناری از آن بردارم خلیفه :گفت از که میترسی؟ گفت: از آنکه این کار را با من کرد؛ زیرا فرمود از «ابوجعفر» چیزی قبول مکن. خلیفه چون این بشنید بگریست و ملول گردید. پس از آن مال چیزی قبول نکردم و بیرون آمدم.
علی بن عیسی - راوی حدیث دیگر ـ گوید:
روزی این قصه را برای جماعتی که نزد من بودند نقل میکردم اتفاقاً «شمس الدین» پسر او میان آن جماعت بود و من او را نشناختم چون نقل را به آخر رسانیدم اظهار نمود که من پسر اویم از حُسن اتفاق تعجب کردم. به او گفتم: آیا تو خود آن جراحت را ملاحظه کردی؟ گفت دیدم؛ زیرا آن اوقات طفل بودم و در قید امور نبودم؛ اما بعد از سلامتی اثری در جای آن نبود و مو هم روییده
بود.و از سید صفی الدین محمد بن بشیر علوی موسوی و نجم الدین حیدر بن ایسر رحمهم الله که از جمله اعیان و اشراف بودند و با من دوست
بودند و نزد من عزیز بودند و این قصه را برای من نقل کردند پرسیدم گفتند که ما خود آن جراحت را پیش از بهبودی و بعد از آن دیدیم
پسرش نقل کرد که بعد از این واقعه پدرم از جدایی آن حضرت همواره غمگین بود. به بغداد رفت و زمستان در آنجا ماند و در هر چند روز به آرزوی دیدار آن حضرت به سامره میرفت و به
بغداد برمیگشت تا آنکه با آن حسرت و غصه و آرزو به جوار رحمت خدا واصل گردید.

 

دار السلام در احولات حضرت مهدی علیه السلام، ص ۴۲۱


🍀🍀🍀🍀🍀

اللهم عجل لولیک الفرج

گروه تلگرامی امام زمان (عج)

پرسش های متداول

پرسش های متداول

وظیفۀ شیعیان در زمان غیبت امام مهدی ع چیست؟

اللهم عجل لویلک الفرج

اللهم عجل لویلک الفرج

گردهمایی های مهدوی

گردهمایی های مهدوی

خدایا برسان مهدی موعودت را! جمع شده ایم تا ظهور حضرتش را از خدا بخواهیم