menusearch
toloekhorshid.ir

ده داستان از معجزات عجیب حضرت مهدی (عج)-طلوع خورشید

جستجو
شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۴ | ۲۱:۴۱:۰۶
۱۴۰۲/۱۱/۱۰ سه شنبه
(8)
(1)
ده داستان از معجزات عجیب حضرت مهدی (عج)-طلوع خورشید
ده داستان از معجزات عجیب حضرت مهدی (عج)-طلوع خورشید

از دست ما بنوش


🌹🌹🌹🌹🌹

شیخ حر عاملی در کتاب اثبات الهداة بالنصوص و
المعجزات :فرموده در زمان کودکی که ده سال
داشتم به مرض سختی مبتلا شدم، به نحوی که
اهل و نزدیکان من مهیا شدند برای عزاداری و
و یقین کردند که من خواهم مرد.


🍀🍀🍀🍀🍀


روزی پیغمبر و دوازده امام ـ صلوات الله عليهم
را میان خواب و بیداری دیدم و برایشان سلام
کردم و با یک یک مصافحه کردم و میان من و حضرت صادق علیه السلام سخنی گذشت که در خاطرم نماند، جز آنکه آن جناب در حق من
دعا کرد.

🌹🌹🌹🌹🌹

پس از آن سلام کردم بر صاحب الامرامام زمان علیه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم ای مولای من میترسم که در این مرض بمیرم و به هدف خود در کسب علم و
عمل دست نیابم.


🍀🍀🍀🍀🍀


حضرت حجّت فرمود: نترس! زیرا تو نخواهی مرد بلکه خداوند تبارک و تعالی تو را شفا میدهد و
—عمر خواهی کرد عمری طولانی آنگاه قدحی را
که در دست مبارکش بود به دست من داد. من از آن قدح آشامیدم و در همان لحظه عافیت یافتم و مرض به طور کامل از بین رفت از جایم
بلند شدم و نشستم اهل و نزدیکانم همه از
سلامتی من تعجب کردند ایشان را از ماجرا خبر
نکردم تا چند روزی از این قضیه گذشت
سپس ماجرای شفای خود را به دست مبارک امام زمان علیه السلام بازگو کردم.

 
نجم الثاقب ص۶۹۱


🌹🌹🌹🌹🌹

به وعده ات وفا کن

🌹🌹🌹🌹🌹

ابی الحسن مسترق :گفت روزی در مجلس حسن
بن عبدالله بن حمدان ناصرالدوله بودم. در
آنجا سخن از حضرت صاحب علیه السلام و غیبت او شد. من آن سخنان را مسخره نمودم. ناگاه عمویم حسین داخل شد و کلام مرا شنید. گفت:
ای فرزند من نیز این اعتقاد تو را داشتم تا آنکه حکومت شهر قم را به من دادند، همان زمانی که اهل قم بر خلیفه خشمگین بودند و هر حاکمی
که به آنجا میرفت او را میکشتند و اطاعت
نمی کردند. پس لشکری به من دادند و مرا به سوی قم فرستادند چون به ناحیه «طرز» رسیدم، به شکار .رفتم ناگاه شکاری از پیش من فرار کرد. من به دنبال آن تاختم و از لشکر بسیار دور شدم، به نهری رسیدم و از میان آن روان شدم و هر قدر
بیشتر میرفتم وسعت نهر زیادتر میشد.


🍀🍀🍀🍀🍀

ناگاه سواری پیدا شد که بر اسب آشبهی سوار و
عمامه سبزی بر سر داشت و فقط چشمهایش
معلوم بود سوار متوجه من شد و گفت ای
حسین مرا امیر صدا نزد و به کنیه هم نخواند،
بلکه از روی تحقیر نام مرا برد من گفتم بلی
گفت چرا تو امر ما را سبک میشماری و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمیدهی من که مرد صاحب وقار و شجاعی بودم و از هیچ چیز نمیترسیدم از سخن او بلرزیدم و ترسیدم و گفتم آنچه فرمودی انجام میدهم گفت: هر گاه برسی به آن جایی که قصد آن را داری و به آسانی و بدون مشقت درگیری و کشتار
داخل شهر شوی و به دست آوری آنچه کسب کنی خمس آن را به اهلش برسان :گفتم شنیدم
و اطاعت میکنم :گفت برو عنان اسب خود را برگردانید و روانه شد و از نظر من غایب گردید و ندانستم به کجا رفت


🌹🌹🌹🌹🌹


از طرف راست و چپ به دنبال او گشتم؛ اما او را نیافتم. ترس و رعب من زیاد شد و به سوی لشگر
خود برگشتم و این واقعه را برای کسی نقل
نکردم و از خاطر فراموش نمودم چون به شهر قم ،رسیدم گمان نمودم که با من جنگ کنند. اهل قم به استقبال من بیرون آمدند و گفتند: آنان که به سوی ما آمدند، چون با ما در مذهب مخالف بودند با آنها جنگ میکردیم و چون تو
از مایی و در مذهب با ما موافق هستی با تو
جنگ نمیکنیم داخل شهر شو و تدبیر امر شرع
را به دست بگیر
من داخل شدم مدتی ماندم و اموالی بسیار بیشتر از بر آنکه توقع داشتم به دست آوردم تا آنکه امرای خلیفه به خاطر امول بسیارم بر من حسد
بردند و مرا نزد خلیفه مذمت نمودند و معزول
شدم و به بغداد .برگشتم اول نزد خلیفه رفتم و بر او سلام .کردم بعد به خانه خود رفتم و مردم به دیدن من می‌آمدند.


🍀🍀🍀🍀🍀


ناگاه محمد بن عثمان (نایب خاص امام مهدی ع)بر من وارد شد، از میان اهل مجلس گذشت و آمد روی مسند من بنشست و بر پشتی من تکیه نمود من از این و عمل او ناراحت شدم پی در پی مردم می‌آمدند میرفتند و او از جای خود حرکت نمی‌کرد و آن به آن خشم من بر او زیاد میشد تا آنکه مجلس تمام شد نزدیک من آمد و گفت: میان من و تو سری است، بشنو. گفتم: بگو.

🌹🌹🌹🌹🌹

گفت:صاحب اسب اشهب و نهر میگوید که ما به وعده خود وفا کردیم تو هم وفا .کن چون این شنیدم گفتم میشنوم و اطاعت میکنم و به جان منت دارم. پس برخاستم و دست او را گرفته با خود به اندرون ،بردم در خزینه ها را گشودم و خمس تمام آن را جدا نمودم و بعد از آن، من در امر صاحب عليه السلام شک نکردم
حسن ناصر الدوله :گفت من نیز چون این واقعه را از عمویم ،شنیدم شک از دلم برفت و به حقیقت امر حضرت صاحب الامر علیه السلام یقین نمودم.


دار السلام، ص ۲۰۶ و ۲۰۷

🍀🍀🍀🍀🍀

به کجا نگاه می‌کنی؟


🌹🌹🌹🌹🌹

علامه مجلسی در سنین نوجوانی که مشغول
تحصیل علوم دینی بودند عصرهای پنجشنبه به روستای نزدیک اصفهان میرفتند و شب جمعه
مشغول وعظ و تبلیغ میشدند و با مردم نماز
جماعت میخواندند و سعی مینمودند که
به مساجد متروک بروند تا آن مسجد را رونق بدهند یا به دهاتی میرفتند که مسجد نداشت تا
به کمک اهالی آن محل مسجدی بنا کنند. خلاصه اینکه شب جمعه را به منبر می‌رفتند و با جمعیت
نماز جماعت میخواندند، فردای آن روز یعنی
صبح روز جمعه به اصفهان برمیگشت کم کم مردم او را شناخته بودند که او از روی اخلاص و ارادتی که به حضرت بقیه الله علیه السلام دارد این کارها و فعالیتها را انجام میدهد؛ لذا هر هفته
مردم انتظار آمدنش را میکشیدند و از پذیرایی
ایشان افتخار میکردند
در سالی از سالها از دهی برمی گشت، بین راه که
میآمد دعای ندبه را از حفظ میخواند و راه را
می.پیمود. مرحوم مجلسی رحمه الله مقید بود فقره ای از دعا را حتماً بخواند و اگر کسی موفّق به خواندن تمام دعا نمیشود این فقره آخرش را حتماً بخواند: «وَانظُرْ إِلَيْنَا نَظْرَةً رَحِيمَةٌ تَسْتَکْمِلُ بهَا الْکَرامَةَ عِندَى».


🌹🌹🌹🌹🌹

علتش این بود که یک نفر زمانی خدمت امام زمان علیه السلام رسیده بود و حضرت به او فرموده بودند این عبارت از دعای ندبه را حتماً بخوانید و ترک نکنید و این طوری تأیید شده است خلاصه اینکه مجلسی در بیابان
بود و تنها؛ میرسد به این جمله دعای ندبه وَأَنْظُرْ إِلَيْنا نَظْرَةً رَحِيمَةٌ تَسْتَکْمِلُ بِهَا الْکَرَامَةَ عندک

🌹🌹🌹🌹🌹

مجلسی میگوید: ناگهان رفتم در فکر وحزن عجیبی بر دلم نشست و با خود گفتم من کجا و امام زمان علیه السلام کجا! من چه لیاقتی
دارم که امام زمان علیه السلام را ببینم یا آن
حضرت به من نگاه کند.
با خود حدیث نفس میکردم و میگفتم تو در این
بیابان چه توقعی داری؟ در ضمن این حدیث
نفس از یک ماجرایی که بین من و پدرم
گذشته ،بود یادم آمد و آن این که در کودکی دستم مجروح شده و دمل زده بود و چرک و خون
داشت میهمانی ،داشتیم به پدرم گفت: چرا دست
این بچه را نمیبندید؟ چون هم حشرات روی آن
مینشینند و هم اطرافیان که نگاه می‌کنند
حالشان به هم میخورد؛ لذا پدرم دست مرا با
پارچه کرباس بست تا اینکه دستم متورم شد و از شدت درد طاقتم را از دست داده بودم و گریه میکردم. پدرم مرا نزد سید یحیی صدر الأطباء
برد خواست پارچه روی دستم را باز کند ولی من ناراحت بودم صدر الأطباء گفت چرا ناراحتی؟
گفتم مادرم سفارش کرده دستت را مقابل دیگران باز نکن چون اذیت میشوند و حالشان به هم میخورد. صدر الأطباء گفت: مادر شما خوب گفته اند نباید چرک و خون را نزد مردم باز کنی و موجب اذیت آنها ،شوی، همینطور که به این قسمت از خاطره رسیدم

🍀🍀🍀🍀🍀

بی اختیار بنا کردم اشک ریختن و به امام زمان علیه السلام عرض کردم یا بقیه الله شما از تمامی حالات روحی و درونی من با خبر هستید آقا جان همه دردها و بدیها را دارم و محتاج یک نگاه طبیبانه و پر مهر و محبت شما هستم
آقا سید جلال :گفت علامه مجلسی رحمه الله محبت خاصی به حضرت فاطمه زهرا علیها السلام داشت و میدانست که ائمه معصومین
عليهم السلام ارادت خاصی به مادرشان فاطمه اطهر علیها السلام دارند. همین طور که سرش پایین بود و اشک میریخت به فاطمه زهرا علیهاالسلام متوسل میشود و در نظرش ظلمهایی
که به فاطمه علیهاالسلام شده بود مجسم
می گردد و به صحنه دیوار و درب سوخته نگاه می‌اندازد و اشک میریزد

🍀🍀🍀🍀🍀

که ناگهان دستی روی شانه اش گذاشته میشود و با حزن و اشک میفرماید مجلسی به کجا نگاه میکنی؟ علامه مجلسی روی برمی گرداند میبیند حضرت حجه بن الحسن امام زمان علیه السلام است و بی اختیار خود را روی دست و پای آن حضرت میاندازد و با اشک شوق عرض ادب میکند. مطالبی بین علامه مجلسی و آن حضرت ردّ و بدل میشود از جمله اینکه آن حضرت فرمودند: به کارت ادامه بده به همان کار و تلاش در امرتبلیغ از امام زمان علیه السلام و دفاع از کیان تشیع ادامه بده که من از خدای تعالی خواسته ام عمر با برکت نصیبت کند و فلان حدیث که نسبت به آن تردید داری و دنبالش میگردی در فلان کتاب مراجعه کن آن را خواهی یافت. علامه مجلسی به آدرسی حضرت داده بود مراجعه میکند و آن حدیث را با سند پیدا میکند و با طیب خاطر در کتاب ارزشمند «بحارالأنوار» نقل می‌کند.


انتظارات امام زمان علیه السلام از جوانان
وظایف منتظران، ص ۱۰۸ - ۱۰۴


🌹🌹🌹🌹🌹

به دعای حضرت صاحب الامر(عج)


🌹🌹🌹🌹🌹


علی بن بابویه نامه ای خدمت حضرت
صاحب الامر علیه السلام نوشت و به حسین بن
روح(نایب خاص امام مهدی ع) داد در آن نامه، خواهش دعا از آن حضرت
کرده بود که خداوند فرزندی به او عطا کند.

🍀🍀🍀🍀🍀

توقیع شریفی از سوی امام زمان علیهم السلام رسید که ما دعا کردیم از برای تو و خداوند به زودی دو فرزند نیکو به تو کرامت میفرماید.
پس در همان زمان، صاحب دو فرزند شدم؛ یکی
«محمد» که معروف به شیخ صدوق و صاحب
تصانیف بسیار که از جمله آنها کتاب «من لا
يحضره الفقیه» است و دیگری «حسین» که
بسیاری از فضلا و محدثان از نسل او به وجود آمدند

🌹🌹🌹🌹🌹

شیخ صدوق مکرّر فخر مینمود که «ولدت
بدعاء صاحب الامر عليه السلام»؛ من به دعای
امام مهدی ع متولد شده ام و استادان او را تحسین می‌کردند و می‌گفتند سزاوار است کسی که به دعاى صاحب الامر علیه السلام متولد شده چنین باشد که او است.


دار السلام، ص ۲۰۸

🍀🍀🍀🍀🍀

به اذن خدا برخیز

🌹🌹🌹🌹🌹

عبدالرحمن بن ابراهیم میگوید در شهر حله میشنیدم که جمال الدین بن نجف الدین جعفر بن
زهدری به مرض فلج مبتلا بود و بعد از وفات
،پدرش جده پدری او انواع معالجات را در حق او به کار برد و فایده ندید برخی از پزشکان ماهر
بغداد را احضار نمود و زمانی طولانی معالجه کردند؛ اما سودی نبردند تا آنکه به جده اش گفتند که او را یک شب زیر قبه شریف – که در حله به مقام صاحب الزمان معروف است – بگذار، شاید خداوند او را از این بیماری نجات دهد و آن زن صالحه چنین کرد و امام زمان نوه اش را شفا داد. از آن میان من و جمال الدین ارتباطی به وجود
آمد که به هیچ وجه از همدیگر جدا نمیشدیم. خانه ای داشت معروف به «دارالمعشره» که
بزرگان و اولاد آنان و اشراف و جوانان حله در
آنجا جمع میشدند. اتفاقاً روزی این حکایت را از
او پرسیدم :گفت به بیماری فلج مبتلا بودم به طوری که پزشکان از معالجه ام عاجز شدند. ماجرا را همان گونه که بارها در حلّه شنیده بودم حکایت نمود تا به اینجا رسید که یک شب جده ام مرا زیر قبه گذاشت،

🍀🍀🍀🍀🍀

ناگاه حضرت قائم علیه السلام آمد و فرمود: برخیز عرض کردم ای آقای من یک سال است که قوه برخاستن ندارم.
باز فرمود برخیز به اذن خدای تعالی
و در برخاستن به من کمک کرد برخاستم و دیدم از بیماری فلج شفا یافته ام

🌹🌹🌹🌹🌹

وقتی مردم مطلع شدند بر سرم ریختند و لباسهای مرا پاره پاره کردند و به عنوان تبرک بردند و نزدیک بود که زیر دست و پای آنان هلاک شوم سرانجام هم مجبور شدم
از دیگران لباس قرض نمایم و به خانه رفتم
لباسهای خود را پوشیده  و لباسهای مردم را به اهلش برگرداندم من بارها این حکایت را از او شنیدم که برای مردم و کسانی که خواهش نقل آن را نمودند ذکر میکرد تا آن زمان که وفات نمود.

 

دار السلام در احوالات حضرت مهدی علیه السلام، ص ۴۳


🍀🍀🍀🍀🍀

 


چه کسی به خاطر من آمده


🌹🌹🌹🌹🌹

در ،قدیم ساختمان مسجد مقدس جمکران در
شهر مذهبی قم آنقدر وسعت نداشت که جمعیت بسیاری در آن جمع شود. راه ماشینی خوبی نداشت که مردم به سهولت بتوانند به آنجا بروند؛ لذا مسجد مقدس جمکران تنها برای چند نفر عاشق پر حرارت آن حضرت باقی میماند که آنها به هر قیمتی بود شبهای جمعه خود را به آنجا میرساندند؛ ولی بقیه شبها مسجد خالی
بود که طبعاً درش را خادم مسجد می‌بست و
می رفت پیر زن با صفایی که شاید مکرر خدمت حضرت ولی عصر علیه السلام در خواب و بیداری رسیده بود، پس از آنکه مسجد مقدس جمکران را توسعه داده بودند شب جمعه ای به مسجد مقدس
جمکران میرود و صدها و بلکه هزاران نفر را می‌بیند که در مسجد و اتاقها و حتی در فضای
باز اطراف مسجد برای عبادت و توسل به آن
حضرت جمع شده اند و همه نسبت به آن حضرت
عرض ارادت میکنند.
خودش میگفت من وقتی این جمعیت را دیدم و
با جمعیت قبل از توسعه مسجد مقایسه کردم خیلی خوشحال شدم که بحمدالله مردم اطراف مولایم حضرت حجه بن الحسن علیه السلام جمع شده اند و به آن حضرت اظهار علاقه می‌کنند، با این خوشحالی وارد مسجد شدم و اعمال مسجد را انجام دادم و سپس زیارت آل یاسین را خواندم و مقداری با زبان خودم با آن حضرت حرف زدم ضمناً به آن وجود مقدّس عرض کردم: آقا! خیلی خوشحالم که مردم به شما علاقه پیدا کرده اند و
شبها جمعیت بسیاری در مسجد جمع میشوند و
به شما اظهار علاقه می‌کنند. سپس از مسجد بیرون آمدم و از غذای مختصری که در مسجد به همه میدادند خوردم و به یکی از حجره های مسجد - که قبلاً برای استراحتم آماده کرده بودم رفتم و خوابیدم.

🍀🍀🍀🍀🍀

در عالم خواب یا در عالم معنی دیدم حضرت بقیه الله علیه السلام به مسجد مقدس جمکران تشریف آورده اند و میان مردم راه میروند؛ ولی کسی به آن حضرت توجهی نمی‌کند من به حضرت سلام کردم آقا با کمال ملاطفت جواب دادند. کلماتم را که در بیداری خدمتشان عرض کرده بودم تکرار کردم و گفتم آقا جان قربان خاک پای شما گردم خوشحالم که بحمدالله مردم به شما علاقه و محبت بسیاری پیدا کرده اند. آن حضرت آهی کشیدند و فرمودند همه اینها برای من به اینجا نیامده اند بیا با هم برویم از آنها سؤال کنیم که چرا به اینجا آمده اند.


❌❌❌❌❌


:گفتم قربانتان گردم در خدمتتان هستم. در همان عالم در خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا
فداه به میان جمعیت آمدیم، آن حضرت از
یک یک مردم سؤال میکرد شما چرا اینجا
آمده اید؟
یکی میگفت آقا مریضی دارم که دکترها جوابش کرده اند دیگری می‌گفت: مستأجرم، خانه میخواهم سومی :گفت: مقروضم، فشار طلبکار
مرا به در خانه شما دوانده است. چهارمی از شوهرش مینالید و پنجمی از دست زنش شکایت داشت و بالآخره هر یک حاجتی داشتند که در
واقع برای بر آورده شدن نیاز خودشان به اینجا
آمده بودند.

🍀🍀🍀🍀🍀

حضرت فرمودند فلانی دیدی اینها برای من به
اینجا نیامده اند اینها تازه افراد خوب این جمعیت
هستند که به من اعتقاد دارند و حاجتشان را از
من میخواهند و مرا واسطه فیض میدانند و اگر از اینها بگذریم جمع بسیاری هستند که تنها
برای تفریح به اینجا آمده اند، حتی بعضی از اینها
به وجود من یقین ،ندارند سپس در همان حال دیدم که یک نفر در قسمتی از مسجد نشسته که
او برای آقا ولی عصر علیه السلام آمده است،
حضرت فرمودند بیا تا احوال او را هم بپرسیم


🌹🌹🌹🌹🌹

در خدمت آقا در همان عالم خواب نزد سید
معممی ـ که فکر میکنم از علمابود ـ رفتیم، او
زانوهایش را در بغل گرفته بود و در گوشه ای نشسته بود و تا چشمش به آقا افتاد از جا پرید و به دست و پای آقا افتاد و گفت: پدر و مادرم و جانم به قربانتان کجا بودید که در انتظارتان نزدیک بود قالب تهی کنم حضرت دست او را گرفتند و او به دست آن حضرت بوسه میزد و گریه میکرد آقا از او سؤال کردند چرا اینجا آمده اید؟ او چیزی نگفت وبر شدت گریه اش
،افزود، حضرت دوباره سؤال کردند چرا اینجا آمده اید؟ او چیزی نگفت وبر شدت گریه اش
،افزود حضرت دوباره سؤال را تکرار کردند او :گفت آقا من کی غیر وصل شما را خواسته ام؟
من شما را میخواهم بهشتم شمایید دنیا
و آخرتم شمایید من یک لحظه ملاقات شما را به
ما سوى الله نمیدهم.


🍀🍀🍀🍀🍀

جان چه باشد که نثار قدم دوست کنم
آقا این متاعی است که هر بی سر و پایی دارد


🌹🌹🌹🌹🌹


امام ع رو به من کردند و فرمودند: مثل این شخص که فقط برای من به اینجا آمده باشد چند نفری بیشتر نیستند که آنها به مقصد می‌رسند.


کراماتی از مهدی موعود عج

 

🍀🍀🍀🍀🍀

 

حالت چطور است؟


🌹🌹🌹🌹🌹

در یکی از روستاهای کاشان دختری از خانواده
مذهبی و سادات به بیماری سختی مبتلا شد و
دستها و پاهایش فلج ،گردید او را به بیمارستان بردند و تحت نظر پزشکان متعدد قرار گرفت؛ ولی خوب نشد او را به روستا برگرداندند، همچنان
بستری بود و آثار بیماری، او را از تحرک باز
داشته بود. او قبل از بیماری نیز اهل عبادت و توسل و از بانوان محترم بود که همواره به محمد و آل آن حضرت توجه داشت و آنها را در خانه خدا واسطه قرار میداد و از امامزاده عبدالله بن علی علیه السلام ـ که در روستای او بود ـ کمک میگرفت و از ایشان میخواست که از خدا بخواهند تا او بهبودی خود را به دست آورد.


🍀🍀🍀🍀🍀


ساعت یک و نیم بعد از ظهر روز پنج شنبه ۱۶/۳/۱۳۷۰ بود که او با اینکه در روز نمیخوابید اندکی در بستر خوابش برد ناگهان در عالم خواب دید امام زمان حضرت مهدی علیه السلام به بالین او آمدند، حضرت پرسیدند: حالت چطور است؟ او عرض میکند سرم درد میکند گلویم گرفته به طوری که وقتی میخواهم سخن بگویم بغض
مرا فرا میگیرد و گریه میکنم

🌹🌹🌹🌹🌹

امام مهدی علیه السلام دست مرحمت بر سر و پیشانی او کشیدند همین
لطف خاص امام موجب شد که بیماری از
بدن او برود و او سلامتی خود را بازیابد از آن به بعد دستها و پاهایش تحرک داشت و در خود احساس فلجی نمیکرد


🍀🍀🍀🍀🍀

او جریان خواب خود را برای بستگان و حاضران تعریف کرد، گریه شوق سراسر مجلس را فرا گرفت او از بستر برخاست و حرکت کرد تا در حیاط خانه وضو بگیرد. بستگان او ناباورانه به همدیگر می‌:گفتند: مراقب !باشید نکند به زمین بیفتد؛ ولی دیدند او با کمال سلامتی بدون کمک دیگران وضو گرفت و به اتاق بازگشت و دو رکعت نماز خواند و سپس به سوی بارگاه امامزاده عبدالله بن علی علیه السلام روانه شد؛

🌹🌹🌹🌹🌹

چرا که همزمان با این جریان عجیب خواهر او در خواب دیده بود، حضرت امامزاده عبدالله بن علی علیه السلام نزد او آمد و فرمود: خواهرت خوب شد بیا اندکی از پارچه سبز را که روی ضریح من است ببر و به بازوی خواهرت ببند.
آن بانو به این دستور نیز عمل کرد، مردم از این
جریان مطلع شدند نقاره خانه امامزاده به صدا
درآمد، مؤمنان گروه گروه می‌آمدند و شادی
میکردند و به بیمار و بستگان او مبارک باد
می گفتند.


تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه السلام ،ص۶۴


🍀🍀🍀🍀🍀

 

خداوند به ایشان بچه خواهد داد


🌹🌹🌹🌹🌹

در سال ۱۳۶۲ برای دیدن آقای حاج رضا شفائی که از مکه معظمه آمده بود ـ با دوست محترمم
-
آقای ملا حسینی نزد ایشان رفتیم. بعد از صرف ناهار آقای ملا حسینی پیشنهاد کردند که دعا کنیم بلکه خداوند به ایشان بچه عنایت فرماید ایشان حدود هفت سال بود ازدواج کرده بود؛ ولی بچه دار نمیشد حقیر سر سفره دعا کردم و آقایان محترم آمین گفتند.
بعد از ظهر همین روز به مسجد مقدس جمکران ،رفتم نماز آقا امام زمان علیه السلام را خواندم آقا را به حق مادرش فاطمه زهرا علیهاالسلام قسم دادم تا عنایت فرموده از خداوند بخواهند بچه ای به این دوست محترم ما عطا کند

🍀🍀🍀🍀🍀

شب در خواب دیدم سید بزرگواری وارد خانه شد،
حضرتفرمودند به حاج رضا بگویید نگران نباشد امسال خداوند به ایشان بچه خواهد داد و آن بچه دختر است

🌹🌹🌹🌹🌹

از برکات مسجد مقدس جمکران و عنایت صاحب الزمان همین طور هم شد. فعلاً ایشان سه تا دختر دارد


ملاقات با امام زمان علیه السلام در مسجدمقدس جمکران، محمد یوسفی، ص ۱۵۷ - ۱۵۸

 

دایی ات از سفر آمده!

 

 

🌹🌹🌹🌹🌹

جناب عالم فاضل صالح میرزا محمدحسین نائینی
اصفهانی فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذب
کامل میرزا عبدالرحیم نائینی ملقب به
شیخ الاسلام میگوید برادری دارم به نام میرزا محمد سعید که مشغول تحصیل علوم دینیه است.
در سال ۱۲۸۵ دردی در پایش ظاهر شد به
گونه ای که از راه رفتن عاجز شد. میرزا احمد پسر حاجی میرزا عبدالوهاب نائینی را برای
طبيب، او آوردند معالجه کرد کجی پشت پا برطرف شد و ورم رفت چند روزی نگذشت که ورمی بین زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز یک ورم دیگر در همان پا در ران پیدا شد و ورمی میان کتف تا آنکه هر یک از آنها زخم شد و معالجه کردند
منفجر شد و از آنها چرک می‌آمد
نزدیک به یک سال یا بیشتر بر آن گذشت و هر روز بر جراحت او افزوده میشد و در این مدت قادر نبود پا بر زمین بگذارد و او را از جانبی به
جانبی به دوش میکشیدند ضعیف شد و جز پوست و استخوان چیزی از او باقی نمانده بود و به هر نوع معالجه که دست میزدیم جز زیادتر
شدن جراحت و ضعف اثری نداشت.
در آن ایام وبای شدیدی در نائین ظاهر شده بود.
مطلع شدیم که جراح حاذقی که او را آقا یوسف
می گفتند در روستایی نزدیک روستای ما منزل
.دارد پدرم کسی نزد او فرستاد و برای معالجه حاضر کرد و چون مریض را بر او عرضه داشتند مدتی ساکت شد تا آنکه پدرم از پیش او بیرون رفت و من نزد او ماندم با یکی از دایی های من که او را حاجی میرزا عبدالوهاب میگویند. مدتی با او آهسته سخن میگفت و من از برخی کلمات آنان دانستم که به او خبر یأس میدهد و از من
مخفی می‌کند که مبادا به مادرم بگویم و
مضطرب شود و به جزع افتد.
پدرم برگشت آن جراح گفت که من فلان مبلغ اول میگیرم آنگاه معالجه را شروع میکنم. غرض او از این سخن این بود که با امتناع پدرم از دادن آن مبلغ پیش از معالجه وی از آنجا
بگریزد پدرم از دادن آنچه پیش از معالجه خواست امتناع نمود او فرصت را غنیمت شمرد و به روستای خود باز گشت پدر و مادرم دانستند که این عمل جراح به جهت یأس و عجز او از معالجه بود با آن حذاقت و استادی که داشت. از او مأیوس شدند

🍀🍀🍀🍀🍀

من دایی دیگری داشتم که او را میرزا طالب می‌،گفتند در غایت تقوی و صلاح در شهر مشهور بود که نامه های استغاثه او به سوی امام عصر حضرت حجت علیه السلام سریع الاجابه است
و مردم در شداید و بلاها بسیار به او مراجعه
می.کردند مادرم از او خواهش کرد که برای شفای فرزندش نامه استغاثه بنویسد. او در روز جمعه نامه استغاثه ای نوشت و والده آن را گرفت و برادرم را برداشت و نزد چاهی رفت که نزدیک روستای ما بود برادرم آن رقعه را در چاه انداخت و هر دو سخت بگریستند و این ماجرا در ساعت آخر روز جمعه بود.


🌹🌹🌹🌹🌹


چند روزی نگذشت که من در خواب دیدم سه
سوار بر اسب به همان شکل و شمایلی که در
واقعه اسماعیل هر قلی شنیده بودم و ملتفت شدم آن سوار حضرت حجت علیه السلام است و این که آن جناب برای شفای برادر مریض من
آمده برادر مریضم در بستر خود در فضای خانه
بر پشت خوابیده بود
حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه نزدیک آمد و در دست مبارک نیزه داشت،

🍀🍀🍀🍀🍀


پس آن نیزه را در موضعی از بدن او گذاشت او فرمود برخیز که دایی ات از سفر آمده در آن
حال چنین فهمیدم که مراد آن جانب از این کلام بشارت است به آمدن خالوی دیگرمان به نام حاجی میرزا علی اکبر که به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول کشیده بود و ما برایش نگران
بودیم وقتی حضرت نیزه را بر کتف او گذاشت
و آن سخن را فرمود برادرم از جای خود برخاست و به شتاب برای استقبال از دایی ام به سوی در خانه رفت.


🌹🌹🌹🌹🌹

از خواب بیدار شدم دیدم هوا روشن شده و کسی برای نماز صبح از خواب برنخاسته از جای خود
برخاستم و به سرعت نزد برادرم رفتم پیش از آنکه جامه بر تن کنم او را از خواب بیدار کردم و :گفتم حضرت حجت علیه السلام تو را شفا داده، برخیز دست او را گرفتم و به پا داشتم مادرم ازخواب برخاست و بر من فریاد زد که چرا او را بیدار کردم گفتم حضرت حجت علیه السلام او را شفا داد چون او را به پا در فضای حجره داشتم شروع به راه رفتن کرد در حالی که در آن شب قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمین و
نزدیک به یک سال یا بیشتر چنین بر او گذشته
بود و از مکانی به مکانی او را حمل میکردند


🍀🍀🍀🍀🍀

این حکایت در آن روستا منتشر شد
همه و خویشان و آشنایان جمع شدند که او را با چشم خود ببینند؛ زیرا به عقل باور نداشتند من خواب را نقل میکردم و بسیار شادمان بودم از اینکه من به بشارت شفا مبادرت کردم. چرک و خون در آن روز قطع شد و زخمها نیز با گذشتن چند روزی سالم گشت همچنین چند روز بعد از آن دایی ام با سلامتی کامل به منزل بازگشت

 

نجم الثاقب ص ۴۹۲


🌹🌹🌹🌹🌹

 

رقعه را بده


🌹🌹🌹🌹🌹

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه گفت: در سال
۳۳۷ - سالی که قرامطه حجرالاسود را به جای خود بردند - من به بغداد رسیدم و تمام همتم بر این بود که خود را به مکه رسانم و کسی که حجر الاسود را به مکان خود میگذارد ببینم؛ زیرا در کتب معتبر دیده بودم که حتماً معصوم و امام
وقت آن را به جای خود نصب میکند؛ چنانچه در
زمان حجاج، امام زین العابدین
علیه السلام حجر الاسود را نصب کرده بود. اتفاقاً بیمار شده ،بودم بیماری سخت چنانچه از
خود قطع امید کردم و دانستم که به آن مطلب نمی‌توانم برسم شخصی به نام ابن هشام را نایب خود کردم و نامه ای نوشتم و مهر بر آن نهادم در آنجا از مدت عمر خود پرسیده بودم و اینکه آیا از این مرض از دنیا میروم یا مهلتی هست؟ و به او
:گفتم هر کس را دیدی که حجر الاسود را به جای
خود گذاشت، این رقعه را به او برسان.
ابن هشام :گفت چون به مکه رسیدم پول زیادی به چند نفر ،دادم تا مرا در آن ساعت در آنجا جا دهند و کسی را با من همراه کردند که ازدحام
جمعیت را از من دور کنند.
فوج فوج و طبقه طبقه و طایفه طایفه از هر جایی آمدند و خواستند که حجرالاسود را بر جای خود بگذارند. دیدم که
حجرالاسود میلرزد و هر چاره اندیشی و فکری
می کنند حجر الاسود سر جایش قرار نمی‌گیرد

🍀🍀🍀🍀🍀


تا آنکه جوانی گندمگون و خوشروی آمد و حجر الاسودرا به تنهایی برداشت و بر جای خود گذاشت و
حجر الاسود هیچ نلرزید و او حجرالاسود را بر جای خود محکم ساخت و از میان خلق بیرون آمد و من از جای خود چشم بر او دوختم.
پشت سر ایشان راه افتادم و نگران بودم که راه گم کنم چشم از ایشان بر نمی.داشتم قدری او را دنبال کردم تا از جمعیت بیرون آمدیم.


🌹🌹🌹🌹🌹

دیدم که ایشان ایستاد و به من رو کرد و فرمود: «رقعه را بده.»
چون رقعه را دادم بی آنکه نگاه کند، گفت: «در این مرض بر او خوفی نیست؛ اما آن امر که از آن چاره نیست در سال ۳۶۷ بر او واقع خواهد شد. زبانم از دهشت و هیبت او از کار افتاد طاقت حرف زدن نداشتم تا از نظرم غایب شد.


🍀🍀🍀🍀🍀


خبر به ابی القاسم رسانیدم و ابی القاسم تا سال ۳۶۷زنده بود و در آن سال وصیت نمود، کفن و قبر خود را مهیا کرد و منتظر بود تا بیمار شد. یارانی که به عیادتش آمدند گفتند: امید شفای تو
داریم مرض تو آن قدرها نیست. ابوالقاسم :گفت نه چنین است. هنگام و عده ای که به من دادند، رسیده است و مرا بعد از این، امیدی به حیات نیست و در همان مرض به رحمت حق واصل شد.

 

نجم الثاقب، ص ۶۷۴

🌹🌹🌹🌹

 

روضه حضرت حمزه

 


🌹🌹🌹🌹🌹

آقای رضا کریمی وروزنه ای سنگ تراش، ساکن
،قم، خیابان امامزاده سید علی درباره شفای دختر
سه ساله خود نقل کرد
دختر سه ساله ام حدود چند سال پیش دل درد شدیدی گرفت و شکم او ورم کرد و خیلی گریه میکرد او را به بیمارستان نکویی بردیم دکترهای جراح قم گفتند: غده ای در شکم او است که باید عمل بشود و راه دیگری ندارد و شنبه ساعت هفت صبح عمل میشود. من بچه را با چشم گریان به منزل آوردم.
شب جمعه بود بعد از نماز مغرب و عشا با گریه و التماس به امام زمان متوسل شدم و خوابم برد.


🍀🍀🍀🍀🍀
در
عالم خواب سوار دوچرخه ای بودم و به طرف
کوچه عربستان حرکت میکردم یک مرتبه دیدم
سید طلبه ای خیلی نورانی با عمامه و عبای
مشکی خیلی خوش اخلاق به من رسید، تا او را
دیدم به او سلام کردم او در جواب گفت سلام علیکم آقا رضا چون اسم مرا گفت، متوجه شدم
که او آقا امام زمان علیه السلام است که به
ایشان متوسل شده ام چرخ را وسط کوچه انداختم و دنبالش دویدم به منزل آقای قزوینی ـ که یکی از علما است - رفتند دویدم عبای او را گرفتم و گفتم: دکتر بچه من شما هستی و باید او را شفا بدهی.


🌹🌹🌹🌹🌹

فرمود: انشاءالله خوب میشود.
گفتم حاج آقا شما میخواهی کجا تشریف ببری؟ در جواب من گفت میخواهم بروم مسجد
جمکران روضه حضرت حمزه بخوانم.

🍀🍀🍀🍀🍀

چون بلند بلند در خواب حرف میزدم مرا از خواب بیدار کردند و نگفتم که من خواب دیدم صبح شنبه شد، بنا بود بچه را برای عمل جراحی به بیمارستان ببرم به دختر نگاه کردیم دیدیم صحیح و سالم است و ورم به کلّی برطرف شده و آقا امام زمان علیه السلام او را شفای کامل داده است.


تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه السلام، ص ۶۹

🌹🌹🌹🌹🌹

 

زخم نبرد صفین

 

🌹🌹🌹🌹🌹

 
علامه مجلسی - طاب ثراه - میگوید این ماجرا قصه ای است که از روی خط برخی علمای بزرگ
نقل شده است که :گفت روزی نزد پدرم رفتم.
مردی را نزد وی دیدم که با او مکالمه و محادثه
مینمود ناگاه در اثنای کلام پدرم
عطسه محکمی کرد و بدنش بلغزید و عمامه از سرش بیفتاد و اثر زخمی بر سرش ظاهر گردید. چون این بدیدم از آن جراحت عجیب از او پرسیدم گفت این اثر از ضربت غزوه صفین .است حاضران تعجب کرده، به او گفتند: وقوع غزوه صفّین خیلی قدیمی است و عمر تو اقتضای ادراک آن نکند پس چگونه میشود؟ گفت آری اما روزی به سوی مصر سفر کردم و هنگام سفر مردی با من رفیق راه شد و در راه ذکر غزوه
صفین به میان آمد.
آن مرد بگفت اگر در غزوه صفین میبودم هرآینه
شمشیر خود را از خون علی و اصحاب او سیراب
می نمودم من هم :گفتم اگر من حاضر بودم
هر آینه شمشیر خود را از خون معاویه و یاران او
رنگین مینمودم آن مرد گفت: علی و معاویه و
آن یاران ایشان نیستند. من و تو که از یاران
ایشان هستیم بیا تا آنکه داد خود از یکدیگر
بستانیم
و روح ایشان را از خود راضی نماییم این
بگفت و شمشیر از نیام برآورد و من هم شمشیر از
غلاف کشیدم و با یکدیگر در آویختیم نبرد شدیدی شد ناگاه آن مرد ضربتی بر فرقم نواخت
و دوید من از هوش برفتم و دیگر ندانستم که چه واقع گردید

🍀🍀🍀🍀🍀

تا آنکه مردی را با کعب نیزه دیدم
که مرا حرکت میدهد و بیدار مینماید.
چون چشم گشودم مرد سواری را بر بالین خود دیدم که از اسب خود پایین آمد و دست بر
جراحت و زخم من کشید که گویا دارویی
شفادهنده بود
که فوراً بهبودی بخشید و آن
حراحت سالم .گردید پس فرمود: اندک تأمل و مکث کن تا آنکه من بیایم
سپس بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب
گردید. زمانی نکشید که برگشت و دیدم سر آن مرد را که بر من ضربت ،زد بریده و به دست خود دارد و اسب او و مرا و آلات و اسباب من و او را با خود آورد و فرمود: این سر، سردشمن تو است.
چون ما را یاری کردی ما هم تو را یاری نمودیم
«وَ لَيَنصُرَنَ اللهُ مَن يَنصره»؛
هر آینه یاری کند خدا کسی را که او را یاری میکند
سوره حج آیه۲۰

🌹🌹🌹🌹🌹

چون این بدیدم مسرور شدم عرض کردم ای مولای من تو کیستی؟ فرمود منم محمد بن الحسن ـ یعنی صاحب الزمان علیه السلام ـ پس فرمود: هرکس
این زخم را از تو بپرسد بگو آن را در جنگ صفین
برداشتم این بفرمود و از نظر من غایب گردید
 

 

دار السلام، ص ۴۳۲


🍀🍀🍀🍀🍀

 

اللهم عجل لولیک الفرج

گروه حسینیه امام مهدی (عج) در تلگرام

پرسش های متداول

پرسش های متداول

وظیفۀ شیعیان در زمان غیبت امام مهدی ع چیست؟

اللهم عجل لویلک الفرج

اللهم عجل لویلک الفرج

گردهمایی های مهدوی

گردهمایی های مهدوی

خدایا برسان مهدی موعودت را! جمع شده ایم تا ظهور حضرتش را از خدا بخواهیم