🌹🌹🌹🌹🌹
سه سال قبل بود که به عادت همیشه به جمکران آمدم به کپسول گاز احتیاج داشتم رفتم کپسول گاز بگیرم یک کپسول را بلند کردم که داخل ماشین بگذارم متوجه شدم کمرم صدایی کرد و دردم گرفت گرم بودم و اعتنایی نکردم مشغول
کار شدم و برنامه تمام شد. به تهران رفتم درد شدیدتر شد؛ اما کار زیاد و گرفتاری مانع از رفتنم
نزد دکتر بود پایم ورم کرد به نحوی که پایم داخل کفش نمیرفت. دمپایی تهیه کردم و به همین حال با عصا به مسجد میرفتیم. رفقا که
عصا را زیر بغلم ،دیدند گفتند حاج ولی الله
برو درمان ،کن، کار سخت نشود.
هفته بعد مرا داخل وانت خواباندند و به مسجد آوردند بعد از بازگشت به تهران رفتم بیمارستان
دکتر دستور عکس برداری داد و چون عکس را
دید :گفت شما کجا زندگی میکنی؟ گفتم
.تهران :گفت استخوان پای شما شکسته
و بی توجهی شما باعث شده استخوان شکاف بردارد
به حدی که قابل عمل نیست. سپس
اضافه کرد:
شما مثل کسی که در روستای بدون دکتر زندگی
می کند
و به دارو و درمان دسترسی ندارد، رفتار
کرده اید به هر حال از دست من کاری برنمی آید. پیش دکتر دیگر ،رفتم :گفت چهارصد هزار تومان
میگیرم و عمل میکنم. من آن وقت دستم
خالی بود و چنین پولی نداشتم، آبروداری
هم باعث شده بود که از کسی قرض نکنم از دکتر تخفیف ،خواستم :گفت من تنها نیستم دو نفر
دیگر هم هستند که باید سه نفری شما را عمل
کنیم
🍀🍀🍀🍀🍀
به عادت ،همیشه روز سه شنبه رفتم به طرف قم و مسجد جمکران و تا ساعت دوازده شب ماندیم رفقا خواستند بروند، من گفتم شما
بروید من تا صبح میمانم آنها رفتند و من ماندم به آقا امام زمان توسل پیدا کرده، عرض
کردم وضع مرا خوب میدانید و اینکه دستم
خالی است و باید عمل هم بنمایم.
نماز صبح را خواندم و از شبستان مسجد بیرون ،آمدم داخل صحن سرم پایین بود و در عالم خودم بودم
🌹🌹🌹🌹🌹
ناگاه دیدم شخص با وقار و محترمی برابر من ایستاد و مرا مخاطب قرار داد و فرمود «فردا به همان دکتر که گفته پایت را عمل
میکنم مراجعه کن و از مخارجش هم ناراحت مباش فردا درب مغازه میفرستیم.» سر بلند
کردم کسی را ندیدم، تعجب کردم.
رفتم تهران و :گفتم باید درب مغازه بروم. همسرم
:گفت با این پای علیل کجا میروی؟ گفتم یک
ساعت
میروم، برمی گردم؟ آمدم درب مغازه، رفقا
درب مغازه را باز کردند و من با همان ناراحتی و
دردی که داشتم روی صندلی نشستم و عصاهای زیر بغلم را کنار گذاشتم. طولی نکشید، دیدم جوانی آمد مغازه من و اطراف را براندازی کرد،
سپس وارد دکان شد و سلام کرد، بدون اینکه
حرفی بزند پاکت محتوای پولی روی میز گذاشت تا دیدم پول ،است :گفتم آقا اینها کجا بوده؟ با
دست اشاره کرد که نپرس و چیزی مگو!» فهمیدم همان حواله ای است که دیروز در مسجد فرمودند و از ناحیه امام زمان ارواحنا فداه آورده اند
🍀🍀🍀🍀🍀
نشمردم که چه مقدار است لکن از همان روز از
این پول خرج کردم تا مدت دو ماه که بعد از عمل خوب شدم راه افتادم و به مسجد جمکران
آمدم و هیچ کم نیامد.
آری
یار نزدیکتر از من به من است
وین عجب دان که من از وی دورم
ملاقات امام زمان علیه السلام در مسجد مقدس جمکران ص۲۶۳
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
جناب اقای شیرزاد میگوید: این جانب در سال ۱۳۲۱ هجری شمسی ازدواج کردم چند سال از ازدواجم گذشته بود؛ اما بچه دار نمیشدم، تصمیم گرفتم از پرورشگاه یک بچه بگیرم و بزرگ کنم. به این ترتیب یک فرزند وارد زندگی ما شد همه خوشحال بودیم و احساس کمبود فرزند را فراموش کرده بودیم؛ اما متأسفانه این بچه وقتی چهار ساله شد توی حوض افتاد و فوت کرد بعد از درگذشت آن طفل معصوم من حوصله هیچ کاری را نداشتم مرتب گریه میکردم، دلم آرام نمیگرفت حالم منقلب بود تا اینکه به دلم افتاد
نذری کنم شاید جواب بگیرم
در آن روزها مینی بوس فوردی خریده بودم و برادرم رانندگی آن را قبول کرده بود. نذر کردم
یک سال هفته ای یک روز زائرین مسجد
جمکران را رایگان به مقصد برسانم یک هفته
مانده
بود که یک سال تمام شود وقتی جلوی پل
آهنچی قم ماشین پر شد و راه افتادیم،
🍀🍀🍀🍀🍀
دیدم سید خوش سیمایی از لابه لای درختها بیرون آمد و
دست تکان داد وقتی به ما رسیدند فرمودند:
جمکران میروید؟
:گفتم بله در را باز کردم و ایشان سوار شدند
برادرم پشت فرمان نشسته بود، ایشان هم
کنار حجت الاسلام و المسلمین حاج میر سید ابوالقاسم روحانی نشستند و فرمودند: همینجا بنشین جا
هست و با وجود اینکه آن بزرگوار بین ما نشسته
بودند جایمان تنگ نشد. بعد با حاج میر سید ابوالقاسم روحانی عربی صحبت کردند که من
نفهمیدم چه میگفتند.
بین راه رو به من کردند و فرمودند: نذر شما
قبول است خدای متعال به شما فرزندان پسر
عنایت میکند که اسم اجداد بزرگوارم و اسم جد
غریبم را روی آنها میگذاری و یک دختر هم
میدهد و اسم مادر بزرگوارم را رویش بگذار
🌹🌹🌹🌹🌹
من
فقط گوش میکردم، اختیار هیچ کاری را .نداشتم آن وقت جاده از کنار کوه خضر قم
می،گذشت ما از آن مسیر رفتیم تا به مسجد
مقدس جمکران رسیدیم آقا پیاده شدند و یک
سکه دادند
به من من گفتم آقا نذر کرده ام از
کسی پول نگیرم.
آقا سکه را توی جیب کت من گذاشتند
و فرمودند برو وضو بگیر تا با هم نماز بخوانیم و عجیب آنکه فرمودند این لباست هم احتیاط دارد با این لباس نماز نخوان که من هم به دستور عمل کردم و با آن لباس نماز نخواندم وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا را با ایشان خواندیم أعمال مسجد را هم به جا آوردیم تا به صد صلوات
رسیدیم در مسجد صدای آقا را میشنیدم که صلوات میفرستادند بلند که شدم دیدم ایشان
نیستند اطراف را نگاه کرده همه جا را جستجو
کردم؛ اما هیچ خبری از ایشان نبود.
🍀🍀🍀🍀🍀
همراهانم گفتند: برویم آقا رفته حاج میر سید ابوالقاسم روحانی به من گفت آن سید نورانی که
بین راه سوار کردی چه کسی بودند؟ شاید ایشان آقا امام زمان علیه السلام بودند ایشان اسراری را بین راه به من فرمودند که هیچ کس غیر از امام زمان علیه السلام خبر نداشت. همان جا گریه ام .گرفت حالم متغیر شد، همه آن چند نفر مرا
میبوسیدند و میگفتند: «خوش به حالت!» آقای روحانی گفت من این سکه را چهل تومان می.خرم :گفتم اگر چهل میلیون تومان هم بخری نمیدهم آن روز آمدیم منزل و مشغول زندگی
خودمان شدیم از آن روز به بعد مرتب گریه میکردم و میگفتم چرا من لیاقت نداشتم با آقا حرف بزنم مدتی از این ماجرا گذشت
🌹🌹🌹🌹🌹
که یک روز همسرم شروع به گریه کرد گفتم چرا گریه میکنی؟ همسرم :گفت مثل اینکه من صاحب فرزندی شده.ام :گفتم میدانم اسمش محمدرضا است فرزندان پسر به نامهای علیرضا حمیدرضا هستند و یک دختر هم به نام فاطمه که همگی به برکت امام زمان علیه السلام به دنیا آمدند که خیلی از آنها راضی هستم.
ملاقات با امام زمان علیه السلام در مسجد مقدس جمکران، ص ۲۹۷
🍀🍀🍀🍀🍀
🌹🌹🌹🌹🌹
حسن بن نصر و ابو صدام و گروهی دیگر، پس از شهادت حضرت امام عسکری(ع) درباره وجوهی که در دست نمایندگان امام بود با یکدیگر گفت و گو میکردند که آنها را چه باید کرد؟ و
میخواستند از جانشین آن حضرت جستجو
کنند.حسن بن نضر نزد ابی صدام آمد و گفت من
میخواهم حج بگزارم و ابوصدام به او گفت:
امسال آن را به تأخیر انداز.
حسن :گفت از به تأخیر انداختن آن خوف دارم و خوابهای پریشانی میبینم و باید به حج بروم.
آنگاه به احمد بن حماد درباره امور شخصی و
کارهای مربوط به (خانواده اش وصیت کرد و پولی هم برای امام زمان(ع) وصیت کرد و به او دستور داد که آن را جز با دست خودش از طریق شخص (دیگری به دست آن حضرت(ع) ندهد. حسن میگوید هنگامی که به بغداد رسیدم منزلی را اجاره کردم و آنجا ساکن شدم.
🍀🍀🍀🍀🍀
شخصی از نواب امام(ع) نزد من آمد و مقداری جامه و
دینار نزد من
گذاشت.
گفتم اینها چیست؟:گفت همین که میبینی و پس از او، شخص دیگری آمد و مانند همان اموال را آنجا آورد تا خانه پرشد احمدبن اسحاق نیز آنچه را نزدش بود به آنجا آورد و من از این اعمال] به فکر فرورفته بودم که توقیع مبارکی از جانب حضرت (صاحب الزمان(ع)) برایم صادر شد که وقتی فلان مقدار از
روز گذشت آنچه را نزد تو است بیاور
من هر چه را داشتم برداشتم و رهسپار شدم در بین راه به راهزنی که شصت نفر همراهش
بودند برخوردم ولی با سلامت از او گذشتم و خداوند مرا از شر آنان محافظت نمود تا به سامرا رسیدم و فرود آمدم
🌹🌹🌹🌹🌹
توقیع مبارک دیگری به من
رسید که هر چه را همراه داری بیاور
من آنچه را با خود ،داشتم درون سبد درب داری مانند باربرها .نهادم وقتی به دهلیز خانه رسیدم
مرد سیاهی را دیدم که آنجا ایستاده است.و به من گفت
حسن بن نصر تویی؟
گفتم: آری.
گفت وارد .شو وارد منزل شدم و درون اتاقی
رفتم و سبد را خالی کردم در گوشه اتاق قرصهای نان بسیاری را مشاهده کردم به هر یک از باربرها دو قرص نان داده شد و آنها را بردند، آنگاه دیدم از اتاقی که پرده ای بر آن آویخته بود کسی مرا صدا زد و فرمود
🍀🍀🍀🍀🍀
ای حسن بن ،نصر به پاس منتی که خدا بر تو نهاد که امام خود را شناختی و حقش را به او رسانیدی] او را شکر کن و شک مکن که شیطان
دوست دارد تا تو به تردید افتی
و دو جامه به من دادند و فرمودند:
اینها را بگیر که محتاجش خواهی شد. آنها را گرفتم و بیرون آمدم.سعد میگوید حسن بن نضر برگشت و در ماه
رمضان درگذشت و در همان دو جامه کفن شد.
الکافی، کلینی، ج ۱،
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
محمد بن ابراهیم بن مهزیار میگوید:
پس از وفات حضرت ابا محمد(ع)(امام حسن عسکری ع)
درباره جانشین آن حضرت دچار شک شدم و نزد پدرم اموال بسیاری سهم امام(ع) گردآمده بود که پدرم آنها را با خود برداشت و سوار بر کشتی شد و من نیز به دنبال او رفتم تب سختی او را فرا گرفت و در آن حال به من گفت
پسرجان مرا برگردان که این مریضی موت است. آنگاه گفت درباره این اموال از خدا بترس و به من وصیت نمود و سپس وفات کرد.
با خود گفتم پدر من کسی نبود که وصیت
نادرست نماید پس من این اموال را به عراق
میبرم و در آنجا خانه ای بالای شط (رودخانه) اجاره میکنم و به کسی چیزی نمیگویم. اگر موضوع برایم آشکار شد چنانچه [در] زمان امام حسن عسکری(ع) برایم واضح بود آن را به او میدهم وگرنه مدتی با آنها خوش میگذرانم. به عراق رفتم و منزلی بالای شط اجاره کردم و چند روز آنجا بودم
🍀🍀🍀🍀🍀
که ناگاه فرستاده ای آمد و نامه ای همراه داشت و در آن چنین نوشته بود:
ای محمد تو چنین و چنان اموالی را در میان چنین و چنان ظروفی همراه داری تا آنجا که تمام اموالی را که همراه من بود و خود نیز به تفصیل نمیدانستم برایم شرح داده بود. من آنها را به فرستاده تسلیم کردم و چند روز آنجا ماندم کسی به سراغم نیامد و اندوهگین شدم.
🌹🌹🌹🌹🌹
سپس توقیع مبارکی از جانب امام(ع) به دستم رسید که: تو را به جای پدرت به وکالت منصوب نمودیم خداوند را شکر کن.
معجزات امام مهدی ع_سید هاشم بحرانی
🌹🌹🌹🌹🌹
ابو عبدالله نسایی میگوید
اموالی را از جانب مرزبان حارثی به ناحیه مقدسه امام زمان(ع) رساندم که در میان آنها دستبندی طلایی بود همه آنها پذیرفته شد ولی دستبند به من باز گردانده شد و مأمور به شکستنش شدم. آن را شکستم در میانش چند مثقال آهن بود، آنها را خارج ساختم و فرستادم پذیرفته شد.
🍀🍀🍀🍀🍀
جماعتی از اهل مدینه از اولاد ابوطالب بودند و عقیده حقه مذهب شیعه اثناعشری داشتند و برای امام حسن عسکری(ع) قائل به وجود پسری بودند که امام دوازدهم است.و حقوق آنها
وقت معینی به ایشان میرسید.
پس از شهادت حضرت امام عسکری(ع)، دسته ای از آنان از اعتقاد به وجود فرزند برای آن
حضرت(ع) برگشتند.
پس از آن، سهم کسانی که بر اعتقاد
به وجود امام دوازدهم(ع) پابرجا بودند
می رسید ولی سهم دیگران قطع و نامشان حذف شد.
معجزات امام مهدی ع_سید هاشم بحرانی
🍀🍀🍀🍀🍀
قاسم بن علا میگوید
خداوند فرزندانی به من عطا فرمود و من به
ناحیه مقدسه نامه مینوشتم و تقاضای دعا میکردم ولی هیچ جوابی درباره آنها به من
نمی رسید پس از مدتی هنگامی که پسرم حسن
متولد شد نامه ای نوشتم و تقاضای دعا نمودم
جواب آمد:
باقی میماند.
معجزات امام مهدی ع_سید هاشم بحرانی
🌹🌹🌹🌹🌹
مردی از اهل ،عراق اموالی را به ناحیه مقدسه صاحب الزمان(ع) فرستاد اما پذیرفته نشد و به
وسیله توقیعی از جانب امام(ع) به او گفته شد:
حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است از
این مال خارج کن
آن مرد ملکی از عموزادگانش در دست داشت که در آن شریک بودند و او حق آنها را نگه داشته
بود چون حساب ،کرد حق عموزادگانش از آن مال همان چهارصد درهم بود آن مقدار را
برداشت و بقیه مال را فرستاد، پذیرفته شد.
محمدبن یوسف میگوید:
در محل نشیمنگاهم دمل و زخمی پیدا شد و آن
را به اطبا نشان دادم و پول زیادی خرج کردم اما
همه میگفتند ما دارویی برای آن سراغ نداریم
نامه ای به امام زمان(ع) نوشتم و تقاضای دعا
،نمودم آن حضرت (ع) برایم مرقوم فرمودند:
خدا تو را لباس عافیت بپوشاند و در دنیا و آخرت
همراه ما گرداند.
یک هفته نگذشت که بهبود یافتم و محل آن مانند کف دست [ سالم] .شد. طبیبی از رفقایم را دیدم و آن را به او نشان دادم. گفت: ما برای این مرض دارویی سراغ نداریم. یعنی از راه اعجاز
بهبود یافته است
معجزات امام مهدی ع_سید هاشم بحرانی
🌹🌹🌹🌹🌹
ابوعبدالله بن صالح میگوید:
سالی از سالها به بغداد رفتم و از حضرت
قائم (ع)] اجازه خارج شدن خواستم اما به من
اجازه نفرمودند بیست و دو روز در آنجا ماندم و کاروانی که همراه آنان بودم، به سوی «نهروان» رفت تا آنکه در روز چهارشنبه اجازه خروج
داده شد و به من فرمودند:
امروز خارج شو.
من بیرون رفتم ولی از رسیدن به کاروان مأیوس .بودم تا این که به نهروان رسیدم و دیدم کاروان هنوز آنجا است همین که شترانم را علوفه دادم، کاروان حرکت کرد و من نیز با آنان رهسپار شدم. همچنین از آنجا که آن حضرت برای سلامتی
من دعا فرموده بودند هیچ ناراحتی به من نرسید.
🍀🍀🍀🍀🍀
اللهم عجل لولیک الفرج......
بسم الله الرحمن الرحیم
این سایت گردهمایی عاشقان امام مهدی ع، حجت بن الحسن عسکری ع، امام حی همان امام فراموش شده از یادهاست. باشد تا جمعی گرد هم آییم و یاد آن امام رفته از یادها را زنده کنیم. اللهم عجل لولیک الفرج
فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.