🌹🌹🌹🌹🌹
این جانب الله داد پیراشته از اهالی شهرستان
و دهدشت روستای کلایه علیا از استان کهکلویه و
بویر احمد هستم پسری دارم که خیلی خوش
زبان بود از دو سالگی به دلیل اینکه فرزند بزرگترم به وسیله آتش کبریت وی را ترساند، لکنت زبان گرفت و صحبت کردن کاملاً برایش
مشکل بود. در تاریخ ۱۱/۱۱/۱۳۷۳ که برای زیارت حضرت معصومه علیها السلام به قم آمده ،بودم شب در منزل یکی از اقوام بودیم صحبت از عظمت و بزگواری امام زمان علیه السلام و اهمیت مسجد جمکران شد و مرا به شدت متوجه
آقا امام زمان علیه السلام نمود.
🍀🍀🍀🍀🍀
شب چهارشنبه بود برای اولین دفعه به مسجد جمکران قم مشرف شدم، پس از خواندن نماز امام زمان علیه السلام شخصی یک دانه شیرینی جلوی من گذاشت هنگام برداشتن با آن حالت روحی که داشتم :گفتم یا امام زمان بنده این شیرینی را به عنوان هدیه از طرف شما برای فرزندم که لکنت زبان گرفته و لال شده است میبرم و به برکت وجود شما شفای فرزندم را از خداوند میخواهم در دلم نذر کردم در صورتی که فرزندم را شفا دهد، دو هزار تومان به صندوق آن
حضرت تقدیم کنم
بنده همراه خانمم پس از اینکه به خانه باز گشتیم در حالی که بیش از هزار کیلومتر راه آن دانه شیرینی را به همراه خودمان آورده بودیم
شب که منزل رسیدیم با خلوص نیت، شیرینی را به فرزندم دادم و خوابیدیم.
🌹🌹🌹🌹🌹
صبح که از خواب بیدار شدیم پس از نماز و دعای صبح متوجه شدیم فرزندمان شفا یافته است و به راحتی
صحبت میکند در حالی که فرزندم سه سال تمام لکنت زبان داشت و کاملاً لال بود و از این
قضیه بسیار رنج میبردیم.
الان که آقا امام زمان علیه السلام فرزندم را شفا داده است برای به جا آوردن نذر و زیارت مجدد به
مسجد جمکران مشرف شده ایم و مخلص و
پابوس درگاه تمامی ائمه علیهم السلام هستیم
🍀🍀🍀🍀🍀
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
ملاقات با امام زمان علیه السلام در مسجد مقدس جمکران، ص ۲۷۳
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
یعقوب بن منفوس میگوید: حضور امام حسن عسگری علیه السلام ،رسیدم، حضرت علیه السلام در سکوی جلوی خانه نشسته بود. در سمت
راست ایشان اتاقی بود که پرده ای آن آویخته
شده بود.
عرض کردم آقا جان! صاحب الامر کیست؟
🍀🍀🍀🍀🍀
:فرمود پرده را کنار بزن وقتی پرده را کنار زدم، پسر بچه ای به سویم آمد که پیشانی اش گشاده و چهره اش سپید و چشمانش درخشان بود و کف دستها و زانوهایش پر و محکم و خالی بر گونه راست داشت و موی سرش کوتاه بود امام حسن
عسگری علیه السلام او را روی زانو نشاند
:فرمود صاحب الامر شما این است
🌹🌹🌹🌹🌹
و سپس برخاست و به او فرمود فرزندم تا وقت معلوم برو داخل او هم داخل خانه شد، در حالی که چشمهایم او را بدرقه میکرد.
آنگاه حضرت امام حسن عسکری علیه السلام فرمود ای یعقوب نگاه
کن ببین چه کسی در خانه است؟
وقتی داخل شدم کسی را ندیدم!
داستانهایی از امام زمان علیه السلام، ص ۲۰۸
🍀🍀🍀🍀🍀
🌹🌹🌹🌹🌹
«فَإِذا أَذِنْتَ فی ظُهُوری فَأَیِّدنی بِجُنُودِکَ، وَاجْعَلْ مَنْ یَتَّبِعُنی لِنُصْرَةِ دینِکَ مُؤَیَّدینَ، وَفی سَبیلِکَ مُجاهِدینَ، وَعَلی مَنْ أَرادَنی وَأَرادَهُمْ بِسُوءٍ مَنْصُورینَ وَ وَفِّقْنی لاِءِقامَةِ حُدُودِکَ، وَانْصُرْنی عَلی مَنْ تَعَدّی مَحْدُودَکَ، وَانْصُرِ الْحَقَّ وَأَزْهِقِ الْباطِلَ، إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً، وَأَوْرِدْ عَلی شیعَتی وَأَنْصاری مَنْ تَقَرُّ بِهِمُ الْعَیْنُ وَیُشَدُّ بِهِمُ الأَزْرُ، وَاجْعَلْهُمْ فی حِرْزِکَ وَأَمْنِکَ، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ».
🍀🍀🍀🍀🍀
خدایا... زمانی که برای ظهور و خروج من اجازه میفرمایی، مرا به لشکریان خویش تایید فرما وهمه کسانی را که برای یاری دین تو به پیروی از من برخاسته اند، مورد تأییدات خویش قرار بده، و از مجاهدان راه خود محسوبشان بدار، و آنان را علیه هرکس که بدخواه من و ایشان است، یاری بخش و مرا برای برپا داشتن حدود الهی، توفیق ده و برای سرکوبی هرکس که از محدوده دین تو تجاوز کرده است، یاری عنایت کن و حق را یار باش، و باطل را نابود کن، که باطل نابود شونده است.
🌹🌹🌹🌹🌹
و بر یاری پیروان و یاران من، کسانی را بفرست که مایه روشنی چشم و پشتگرمی آنان باشند، و همگان را در پناه خود و در امان خویش قرار ده، به رحمت بی منتهایت ای مهربانترین مهربانان.
«کلمة الإمام المهدی علیه السلام»، بیروت، مؤسسة الوفاء، ص ۳۳۸، به نقل از «مهج الدعوات»، علی بن موسی بن محمّد الطاووس، تهران، انتشارات سنائی، ص ۳۰۲
🍀🍀🍀🍀🍀
🌹🌹🌹🌹🌹
آیت الله کاشانی فرمودند که شخصی به نام نوروزی برای من نقل :کرد پسرم مریض شد
وقتی او را دکتر بردم گفتند سرطان است به
چندین دکتر مراجعه کردم همه گفتند درد ایشان درمان ندارد ناچار پسرم را به انگستان بردم آنجا هم بعد از چند روز آزمایش و عکسبرداری همین تشخیص را دادند و گفتند: اگر عمل هم بکنید
فایده ندارد.
بارها به خدا عرض :کردم خدایا این همه ثروت
را که به من عنایت کرده ای از من بگیر، فقط این یک پسر را برای من نگهدار عاقبت پسرم را از
بیمارستان انگلستان مرخص کردم، در حالی که سرم دستش بود و از شدت درد، ضعیف و رنجور شده بود سوار هواپیما شدیم به طرف تهران باز
گشتیم یک نفر در هواپیما به من گفت: این مریض را چرا اینجا آوردی؟ گفتم کجا ببرم؟
🍀🍀🍀🍀🍀
گفت مسجد مقدس جمکران این جور مریضها را باید صاحب الزمان علیه السلام شفا بدهد. من در همان هواپیما نذر کردم که اگر خداوند پسرم را شفا دهد یک بیمارستان به نام مسجد
مقدس جمکران بنا کنم شروع کردم در هواپیما با
امام زمان علیه السلام راز ونیاز کردن، عرض کردم ای پسر فاطمه!
به حق فاطمه زهرا علیها السلام
به این پسر شفا عنایت فرما.
در همین حال بودم که یک مرتبه پسرم از خواب بیدار شد و گفت :بابا به من انار بده گفتم چشم
تهران برای شما انار میخرم، بار دوم از خواب بیدار شد و گفت بابا به من بیسکویت بده
🌹🌹🌹🌹🌹
پسرم وقتی قدری بهتر شده بود گفته بود در خواب دیده سید بزرگواری برای ایشان انار آورده و فرموده
شما خوب شدید سُرم را بیرون بیاورید.
به تهران که رسیدیم سرم را از دست ایشان بیرون آوردم دیدم حالش خیلی خوب است چند
روز در تهران ماندیم به دکترها مراجعه کردم،
آزمایش و عکسبرداری کردند و گفتند
پسر شما سالم است چون
قبلا دیده بودند گفتند این فقط
معجزه بود که خداوند به حرمت حضرت
صاحب الزمان علیه السلام و مسجد مقدس جمکران ایشان را شفا داده است.
ملاقات با امام زمان علیه السلام در مسجد مقدس جمکران، محمد یوسفی
🍀🍀🍀🍀🍀
🌹🌹🌹🌹🌹
جناب آقای صادق محمدی از خانمشان نقل
کردند که میگفت: مدتها در آرزوی دیدار امام زمان علیه السلام به سر میبردم و روز به روز آتش و عشق ملاقات آن امام همام در من زیادتر میشد تا اینکه ایام روضه خونی و سوگواری اباعبدالله علیه السلام فرا رسید. ما مجلس روضه خوانی داشتیم و روز آخر ناهار میدادیم آن سال قبل از برگزاری مجلس رو به قبله نشستم و از حضرت بقیه الله (ارواحنا فداه) خواهش و تمنّا نمودم که به مجلس ما تشریف بیاورند. لااقل به خاطر جدشان امام حسین
علیه السلام از روز اول بالای مجلس پتوی نویی را چهارتا کردم و پشتی بسیار خوب و تازه ای که هنوز از آن استفاده نکرده بودم گذاشتم و به شوهرم گفتم هیچ کس روی این پتو ننشیند.
اینجا را برای امام زمان ارواحنا فداه) گذاشته ام
که اینجا بنشیند.
آقای محمدی میگوید: تبسمی کردم و گفتم:
چشم!
سپس آقای محمدی از همسرشان نقل کردند که میگفت هر روز داخل مجلس مردانه را از پشت پرده نگاه میکردم که آقا تشریف آورده اند یا خیر؛
ولی خبری نمیشد تا اینکه روز آخر که میخواستم ناهار بدهم و من در آشپزخانه مشغول
آماده کردن وسایل پذیرایی بودم دلم شکست
شروع کردم به گریه کردن و کار کردن تا اینکه
سفره را پهن کردند
🍀🍀🍀🍀🍀
در این هنگام از پشت پرده
نگاه کردم دیدم سید معممی با یک دنیا بزرگی شکوه روی آن پتو نشسته و همه مردم مشغول صحبت بودند و به آن آقا توجهی نمیکردند، حتی همسرم که طبق عادت از افرادی که واردمیشدند استقبال مینمود و خوش آمد
او بی توجه بود، خیلی تعجب کردم
یکی از خانمها به من گفت امروز چه عطر عجیبی مجلس شما را فراگرفته است. روزهای
قبل چنین عطری وجود نداشت. دیدم راست می،گوید عطر عجیبی فضای منزل را پر کرده بود غذا آماده شد و مهمانان مشغول غذا خوردن شدند
🌹🌹🌹🌹🌹
از لای پرده دیدم آن آقا با دست
مبارکشان چند لقمه ای غذا خوردند و گهگاهی به طرف آشپزخانه نگاه میکردند و تبسم مینمودند بعد از غذا یکی از علما مشغول دعا کردن شد دیدم آن آقا دستهای مبارک را بلند کردند و آمین گفتند همان طور که مشغول سفره
جمع کردن بودم و ظرفها را پشت پرده
ی گرفتم هنوز کسی از مجلس خارج نشده بود
که آن آقا را ندیدم
🍀🍀🍀🍀🍀
زود همسرم را صدا زدم و به
او :گفتم چرا آقا را بدرقه نکردی؟
گفت: کدام آقا؟
:گفتم همان شخصی که روی پتو نشسته بود!
گفت: کسی آنجا نبود.
:گفتم چرا آقا سیدی با این خصوصیات آنجا
نشسته بودند و هیچ کس از شما مردها به او توجه
نمی کردید و او تنها و غریبانه نشسته بود. تا این را ،گفتم دیدم همسرم متحول شد و گفت: این
عطر عجیب از آن آقا بود؟!
گفتم بله!
گفت ولی من و افراد مجلس او را ندیدیم خبر میان مجلس پخش شد، آن روز تا غروب مردم گریه میکردند و فریاد یا صاحب الزمان!»
سر دادند
تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه السلام، ص ۱۰۴
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
آیت الله حاج شیخ مرتضی زاهد ـ که اعجوبه ای
بود در تخلّق به عرفان نظری و عملی و تقیّد
خاص نسبت به امور شرعی و رعایت حال دیگران و مخصوصاً خانواده شان ـ شبی دیر وقت به منزل ،آمد چون دیر وقت بود فکر کرد که اگر در بزند همسرش از خواب بیدار میشود؛ لذا
تصمیم گرفت برای رعایت حال همسرش پشت در منزل بنشیند تا صبح بشود و همانجا داخل کوچه نشست.
🍀🍀🍀🍀🍀
در همان لحظه همسرش در خواب دید که
حضرت ولی عصر علیه السلام تشریف فرما شدند
به او فرمودند برخیز و در را باز کن که شیخ مرتضی پشت در است او برخاست و در را گشود دید شیخ بزرگوار کنار کوچه نشسته است. گفت: آقا چرا در نزدید و در کوچه نشسته اید؟ فرمود:
نمی خواستم شما از خواب بیدار شوید و نخواستم
مزاحمت برای شما ایجاد کنم
شیخ مرتضی چه جایگاهی داشت که حضرت کنار کوچه نشستن او را برنمی تابید و همسر مکرمه اش
چه فضیلتی داشت که توفیق تشرف به محضر
نورانی عزیز خدا را ولو در عالم رویا کسب نمود!
تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه السلام، ص ۱۰۹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
یکی از تجار اصفهان که مورد وثوق من و جمعی
از علما بود نقل میکرد من در منزل اتاق
بزرگی را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثراً در آنجا روضه خوانی میکنم. شبی در خواب دیدم که من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار میروم؛ ولی جمعی از علما به منزل ما میآیند؛ وقتی به من رسیدند :گفتند فلانی کجا میروی؟ مگر نمیدانی منزلت روضه است؟ گفتم نه منزل
ما روضه نیست گفتند چرا منزلت روضه است و
ما
هم به آنجا میرویم
🍀🍀🍀🍀🍀
و حضرت بقیه الله علیه السلام هم آنجا تشریف دارند. من فوراً با عجله خواستم به طرف منزل بروم، آنها به من
گفتند با ادب وارد منزل شو. من مؤدبانه وارد
شدم دیدم جمعی از علما در حسینیه هستند و در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر علیه السلام نشسته اند. وقتی به قیافه آن حضرت دقیق شدم
دیدم مثل آنکه ایشان را در جایی دیده ام؛ لذا از آن حضرت سؤال :کردم آقا من شما را کجا دیده ام؟
🌹🌹🌹🌹🌹
فرمود همین امسال در مکه در آن نیمه شب در مسجد الحرام وقتی آمدی نزد من و لباسهایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم
مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار
تاجر اصفهانی میگفت همین طور بود، یک شب
در مکه خواب از سرم پریده بود، با خود گفتم چه
بهتر که به مسجدالحرام مشرف شوم و در آنجا
شب را سپری کنم و مشغول عبادت بشوم، پس وارد مسجدالحرام شدم به اطراف نگاه میکردم که کسی را پیدا کنم لباسهایم را نزد او بگذارم و بروم و وضو بگیرم. دیدم آقایی در گوشه ای نشسته اند خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را
نزد او گذاشتم میخواستم مفاتیحم را روی
لباسهایم بگذارم،
🍀🍀🍀🍀🍀
فرمود: مفاتیح را زیر لباس هایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل
کردم و مفاتیح را زیر لباسهایم گذاشتم و رفتم
وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش
مشغول عبادت بودم؛ به هر حال در خواب از آقا
سؤال :کردم فرج شما کی خواهد بود؟ فرمود:
نزدیک است؛ به شیعیان ما بگویید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.
انتظارات امام زمان علیه السلام از جوانان
وظایف منتظران، ص ۱۰۹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
یکی از تجار اصفهان که مورد وثوق من و جمعی
از علما بود نقل میکرد من در منزل اتاق
بزرگی را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثراً در آنجا روضه خوانی میکنم. شبی در خواب دیدم که من از منزل خارج شده ام و به طرف بازار میروم؛ ولی جمعی از علما به منزل ما میآیند؛ وقتی به من رسیدند :گفتند فلانی کجا میروی؟ مگر نمیدانی منزلت روضه است؟ گفتم نه منزل
ما روضه نیست گفتند چرا منزلت روضه است و
ما
هم به آنجا میرویم
🍀🍀🍀🍀🍀
و حضرت بقیه الله علیه السلام هم آنجا تشریف دارند. من فوراً با عجله خواستم به طرف منزل بروم، آنها به من
گفتند با ادب وارد منزل شو. من مؤدبانه وارد
شدم دیدم جمعی از علما در حسینیه هستند و در صدر مجلس هم حضرت ولی عصر علیه السلام نشسته اند. وقتی به قیافه آن حضرت دقیق شدم
دیدم مثل آنکه ایشان را در جایی دیده ام؛ لذا از آن حضرت سؤال :کردم آقا من شما را کجا دیده ام؟
🌹🌹🌹🌹🌹
فرمود همین امسال در مکه در آن نیمه شب در مسجد الحرام وقتی آمدی نزد من و لباسهایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم
مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار
تاجر اصفهانی میگفت همین طور بود، یک شب
در مکه خواب از سرم پریده بود، با خود گفتم چه
بهتر که به مسجدالحرام مشرف شوم و در آنجا
شب را سپری کنم و مشغول عبادت بشوم، پس وارد مسجدالحرام شدم به اطراف نگاه میکردم که کسی را پیدا کنم لباسهایم را نزد او بگذارم و بروم و وضو بگیرم. دیدم آقایی در گوشه ای نشسته اند خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را
نزد او گذاشتم میخواستم مفاتیحم را روی
لباسهایم بگذارم،
🍀🍀🍀🍀🍀
فرمود: مفاتیح را زیر لباس هایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل
کردم و مفاتیح را زیر لباسهایم گذاشتم و رفتم
وضو گرفتم و برگشتم و تا صبح در خدمتش
مشغول عبادت بودم؛ به هر حال در خواب از آقا
سؤال :کردم فرج شما کی خواهد بود؟ فرمود:
نزدیک است؛ به شیعیان ما بگویید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.
انتظارات امام زمان علیه السلام از جوانان
وظایف منتظران، ص ۱۰۹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
جناب آقای علی جوادی پروانه از شهرستان کرج قضیه زیر را از قول آیه الله سید مسلم موسوی خلخالی که حدود ۴۵ سال قبل در مسجد جامع شهرستان اردبیل بر منبر نقل فرموده اند.
در محضر مبارک حضرت آیه الله العظمی بروجردی اعلی الله مقامه و عده ای از علما نشسته بودیم که به حضرت آیت الله عرض شد: خانمی که اخیراً از عتبات عالیات برگشته اند اصرار دارند برای بیان مطالبی به محضر مبارکتان برسند.
آقا پس از مکثی فرمود اگر اصرار دارند اشکالی
ندارد بیایند.
پس از لحظاتی خانمی با وقار و حجاب کامل به
محضر آیت الله بروجردی مشرف شد و اظهار
داشت.با جمعی از مؤمنان به زیارت عتبات مقدسه در عراق رفته بودیم پس از زیارت حضرت
سیدالشهدا علیه السلام و سایر شهدا، مشتاق
زیارت مرقد جناب حر شدم و چون نمیخواستم کسی را برای همراهی با خود مجبور کنم تصمیم گرفتم به تنهایی به آنجا مشرف شوم؛ لذا در کنار
خیابان منتظر رسیدن تاکسی شدم و دقایقی نگذشت که یک تاکسی جلوی پای من ترمز کرد؛ از راننده درخواست کردم دربست مرا به بارگاه جناب حر برساند راننده موافقت کرد و من صندلی عقب سوار شدم و ماشین به راه افتاد. کم کم از شهر خارج ،شدیم پس از طی مسافتی در خارج از شهر ناگاه تاکسی به راه انحرافی رفت
در و در یک جاده سربالایی ،افتاد، از دور تپه ای دیده میشد که به نظر میرسید مقصد همانجا باشد. من با اینکه هرگز به زیارت حضرت حر مشرف نشده
بودم اما از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس کردم که این جاده نمیتواند راه حرم حضرت حر باشد. قبلاً به این موضوع فکر
نکرده بودم که در بست کرایه کردن یک ماشین آن
هم در یک کشور بیگانه توسط یک زن
ممکن است نتیجه خوبی نداشته باشد. سخت
ترسیده بودم نمیدانستم حرف بزنم از این ،گذشته راننده هم عرب زبان بود و اگر میخواستم سؤالی کنم یا چیزی بگویم اصلاً زبانم را نمی.فهمید هیچ راه گریزی نداشتم ناچار خود را به دست تقدیر سپردم و منتظر پایان کار ماندم
راننده به راه خود ادامه داد تا اینکه به بالای تپه ای رسید و پیاده شد و با اشاره سر و دست به من حالی کرد که ماشین خراب شده و میرود که از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. او
رفت و من با حالی پر اضطراب داخل تاکسی
نشستم خیلی ترسیده بودم، از شدت ترس به
خود میلرزیدم نمیدانستم چکار باید بکنم؛ نه
جرئت داشتم از تاکسی پیاده شوم و نه
می توانستم داخل تاکسی بمانم، تازه اگر هم پیاده میشدم هیچ راه فراری نداشتم راننده از تپه سرازیر شد نیم ساعتی گذشت دیدم به همراه دو مرد عرب به سمت تاکسی میآیند من با دیدن
این سه اجنبی سخت پریشان و نگران شدم
ترس و وحشتم چند برابر شده بود و به
شدت
گریه میکردم رو به کربلا کردم و گفتم: «یا
اباعبدالله من زائر تو هستم، در این کشور غریبم،
مرا از دست این اجنبیها نجات بده.
هر لحظه فاصله شان با تاکسی کمتر میشد، از
وضع ظاهرشان پیدا بود که قصد تعمیر ماشین را ندارند نگاههای ،شیطانی خنده های بلند و رفتار
غیر عادی آنها بر شدت ترس و واهمه ام میافزود صدای گریه ام بلند شده بود. هیچ مأوایی جز توسل به حضرت اباعبدالله
علیه السلام نمیشناختم در حالی که کار دیگری
از من ساخته نبود ناگهان به دلم افتاد که
🍀🍀🍀🍀🍀
فقط به آقا و مولایم امام زمان علیه السلام پناه ببرم. چون او است که هرگاه شیعیانش درمانده میشوند به حمایتشان میشتابد با چشمانی پر از اشک به سمت کربلا رو کردم و با تمام نیاز عرض کردم یا اباصالح المهدی یا صاحب الزمان من ناموس توأم من زائر جدت حسینم مرا از این مصیبت
بزرگ نجات بده!»
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
هر لحظه آن سه اجنبی به من نزدیکتر
می شدند، چند قدمی بیشتر نمانده
بود که به من برسد با خنده های شیطانی آنها صدای گریه من نیز بلندتر میشد. با وضع عجیب
جلو میآمدند و من ناامید از همه جا، همچنان گریه میکردم که ناگهان در همان لحظات آخر گرد و خاکی از پشت سرم برخاست و صدای ترمز شدید ماشینی توجهم را جلب کرد برگشتم دیدم تاکسی دیگری در کنار همین تاکسی ایستاده،
🍀🍀🍀🍀🍀
سید بزرگواری با شکوهی خاص از تاکسی پیاده و به سمت ماشین ما آمد این سه نفر سر
جایشان خشک شده بودند. سید جلو آمد، درب تاکسی را باز کرد و رو به من کرد و به زبان
فارسی فرمود چه کسی به شما گفته تنها به زیارت حضرت حر و عتبات عالیات بیایی؟ آیا این
درست است؟ آیا زیارت تو قبول است؟
سپس فرمودند از این تاکسی پیاده شو و داخل ماشینی
که آورده ام سوار شو!»
🌹🌹🌹🌹🌹
من هاج و واج با چشمی اشکبار فرشته رحمتم را
نگاه میکردم و در دل از او تشکر میکردم که
مرا از این مهلکه نجات داده است.خیلی سریع از تاکسی پیاده شدم. به راننده گفت: فوراً از این جاده دور شو!» سپس به سمت آن
سه نفر رفت آنها اعتراض کردند که چرا مرا از ماشین آنها پیاده کرده است، ناگهان صدای دعوا
بلند شد من از پشت شیشه میدیدم که آن
سه
نفر با سید جلیل القدر درآویخته، لحظاتی بعد هر سه به خاک افتادند ماشین به سرعت دور میشد
و من چیز دیگری نمیدیدم قلبم آرام گرفت خیالم راحت شد تازه متوجه شدت فاجعه شدم. ماشین کنار حرم اباعبدالله عليه السلام ایستاد، من
پیاده شدم وقتی خواستم پول تاکسی را حساب کنم راننده گفت
آن عالم بزرگوار کرایه رفت و
برگشت ماشین را حساب کردند و موقع سوار شدن فرمودند سریع خودت را به همان محل برسان؛ چون ما مسافری داریم که باید او را به کنار حرم بازگردانی.آن خانم با گریه و شمرده شمرده آن مطالب را
می گفت
و همه حضار خصوصاً آیت الله العظمی
بروجردی اعلی الله مقامه گریه میکردند و سپس فرمودند: قطعاً آن سید جلیل القدر و بزرگوار
حضرت ولی عصر علیه السلام بوده اند.
تشرف بانوان خدمت امام زمان علیه السلام، ص ۲۶
🍀🍀🍀🍀🍀
🌹🌹🌹🌹🌹
حاکم حلّه (شهری در عراق)
مردی بود که به او «عرجان صغیر»
.گفتند روزی به او خبر دادند که ابوراجح
حمامی خلفا را سب میکند. چون او بشنید
ابوراجح را احضار کرد و غلامان خود را به زدن او مأمور نمود و غلامان کتک شدید و کشنده ای بر او وارد آوردند آنقدر که روی زمین افتاد
و دندانهای جلوی دهانش شکست سپس زبان او
را بیرون آورده جوالدوز آهنی از آن گذرانیدند. بینی اش را سوراخ کرده، ریسمانی که از موی زبر تابیده شده بود از آن عبور دادند و حلقه کردند و ریسمان دیگر بر آن حلقه بسته، به دست جمعی از اصحاب خود داد و ایشان را مأمور نمود که او را
در کوچه ها و بازارهای «حلّه» گردانیدند.
او را به اطراف محلات و بازارها گردانیده از هر طرف چندان زدند که بر زمین افتاد و هلاکت را
در او مشاهده کردند واقعه را به حاکم گزارش دادند امر به کشتن او نمود. حضار زبان شفاعت گشودند که او مردی است ،پیر، دیگر خون او را به گردن خود ..مگیر همین قدر در مردن او کفایت مینماید با پا در میانی حاضرین از او گذشت. لکن سر و روی و زبانش ورم کرده بود.
🍀🍀🍀🍀🍀
خانواده اش او را به خانه بردند و هیچ شک نبود
که او تا صبح زنده نمیماند.
چون صبح شد مردم به گمان مردن در خانه او
جمع شدند؛ ولی او را با صحت و کمال بهبودی
مشغول نماز دیدند. ایستاده، صحیح الاندام،
دندانهای کنده شده او در جای خود استوار و
برقرار و جای زخمهای صورت او و زخمهای
روی بینی اش ناپیدا بود از مشاهده این حالت
همگی در حیرت فرو رفتند چون از نماز فارغ شد او را سلام ،گفته از حقیقت امر پرسیدند. جواب :گفت چون مرگ را به چشم دیدم و زبان هم نداشتم که چیزی بر زبان جاری کنم
🌹🌹🌹🌹🌹
به ناچار
از روی دل به خداوند نالیدم و به امام زمان علیه السلام متوسّل گردیدم. ناگاه مولای خود صاحب الامر علیه السلام را دیدم که دست مبارک
خود را بر صورت من کشید و فرمود: برخیز و
بیرون رو و از برای عیال خود کسب معاش کن؛
زیرا خدای تعالی تو را عافیت عطا کرد. این
بفرمود و برفت و من خود را چنان دیدم
که میبینید
🍀🍀🍀🍀🍀
شیخ شمس الدین محمد بن قارون گفت قسم به خدا که من همه وقت به حمام ابوراجح میرفتم و
قبل از این ماجرا او را مردی ضعیف بدن زرد
رنگ و زشت روی و کوته ریش میدیدم و بعد از آن ،روز او را با قوت و راست قامت و ریشدار و روی سرخ و تر و تازه مانند جوان بیست ساله
دیدم. با همین حالت بود تا آن زمان که وفات
نمود.
چون این خبر پخش شد و حاکم آن را شنید ابوراجح را نزد خود طلبید و از آن جراحات که دیروز بر او وارد آورده بود اثری ندید و روی و
جای مهار و زبان او را سالم دید و دندانهای
جلوی دهانش را که ساقط شده بود در محل خود برقرار دید ترس بسیاری در او نمودار شد و پیش از این ماجرا همیشه برای حکومت در جای امام علیه السلام که در حلّه است پشت به قبله مینشست و بعد از آن واقعه در آنجا رو به قبله
می نشست و ادب میکرد و با مردم ملاطفت
و مهربانی مینمود و از گناهکار ایشان عفو میکرد و بر ایشان احسان مینمود؛ اما این تغییر رفتارش با آن بدکردار سودی نکرد و با اندک زمانی به دارالبوار شتافت و به یار غار ملحق گردید و سَيَعْلَمُ
الَّذِينَ ظَلَمُوا أَي مُنقَلَب يَنْقَلَبُونَ.
دار السلام در احوالات حضرت مهدی علیه السلام، ص ۴۲۷
🌹🌹🌹🌹🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
این سایت گردهمایی عاشقان امام مهدی ع، حجت بن الحسن عسکری ع، امام حی همان امام فراموش شده از یادهاست. باشد تا جمعی گرد هم آییم و یاد آن امام رفته از یادها را زنده کنیم. اللهم عجل لولیک الفرج
فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.